امروز:
دعای فرج:
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً.

مرحوم مجلسى)قدس ‏سره( در بحار آورده است: بدان که همه علماى امامیه مگر اندکى از ایشان متفق‏القول مى‏گویند که ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربیع‏الاول واقع شد ولى بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان در دوازدهم ربیع‏الاول بدنیا آمدند و عده قلیلى از ایشان هم مى‏گویند آنحضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت ایشان مشهور بین علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مى‏شود این است که وجود مقدس نبى مکرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دوشنبه است و نیز بین علماى ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنیا آمد و نیز گفته‏اند که هنگام ظهر متولد شد.

 جماعتى از مورخین و سیره‏نویسان آورده‏اند که هنگام ولادت رسول‏اللَّه)ص( روز بیستم یا بیست و هشتم یا اوّل ماه نیسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسرى انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانى‏اش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانرواى روم و در عام‏الفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فیل‏سواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفته‏اند که ایشان در سالروز آن واقعه بدنیا آمده‏اند، برخى نیز آورده‏اند که ایشان سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنیا آمد و عده‏اى نیز مى‏گویند که چهل سال پس از آن واقعه بدنیا آمد ولى قول صحیح‏تر آن است که حضرت رسول)ص( در همان سال عام‏الفیل بدنیا آمدند. یکى از منجمین به‏نام ابومعشر بلخى مى‏گوید: طالع ولادت رسول‏اللَّه)ص( در درجه بیستم از جدى بود هنگامى که زحل و مشترى در عقرب و مرّیخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.


مرحوم مجلسى)قدس‏سره( در بحار آورده است: بدان که همه علماى امامیه مگر اندکى از ایشان متفق‏القول مى‏گویند که ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربیع‏الاول واقع شد ولى بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان در دوازدهم ربیع‏الاول بدنیا آمدند و عده قلیلى از ایشان هم مى‏گویند آنحضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت ایشان مشهور بین علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مى‏شود این است که وجود مقدس نبى مکرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دوشنبه است و نیز بین علماى ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنیا آمد و نیز گفته‏اند که هنگام ظهر متولد شد.

 جماعتى از مورخین و سیره‏نویسان آورده‏اند که هنگام ولادت رسول‏اللَّه)ص( روز بیستم یا بیست و هشتم یا اوّل ماه نیسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسرى انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانى‏اش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانرواى روم و در عام‏الفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فیل‏سواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفته‏اند که ایشان در سالروز آن واقعه بدنیا آمده‏اند، برخى نیز آورده‏اند که ایشان سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنیا آمد و عده‏اى نیز مى‏گویند که چهل سال پس از آن واقعه بدنیا آمد ولى قول صحیح‏تر آن است که حضرت رسول)ص( در همان سال عام‏الفیل بدنیا آمدند. یکى از منجمین به‏نام ابومعشر بلخى مى‏گوید: طالع ولادت رسول‏اللَّه)ص( در درجه بیستم از جدى بود هنگامى که زحل و مشترى در عقرب و مرّیخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.

 آن حضرت در خانه‏اى معروف به دار محمدبن یوسف بدنیا آمد که آن خانه متعلق به پیامبر بود و بعد آن را به عقیل‏بن ابیطالب بخشید بعدها آن خانه را اولاد محمدبن یوسف برادر حجاج خریده و به خانه خود ضمیمه کرد پس چون دوران حکومت هارون رسید مادرش خیزران آن خانه را گرفت و از خانه‏هاى اطراف جدا ساخته و آن را تبدیل به مسجد کرد و هم‏اکنون آن خانه که تبدیل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زیارت کرده و در آن نماز مى‏خوانند.

 شیخ صدوق)ره(، در اکمال از على‏بن احمد و او نیز از احمدبن یحیى و او هم از محمدبن اسماعیل از عبداللَّه‏بن از عبداللَّه‏بن محمد از پدرش از خالدبن الیاس از ابى بکربن عبداللَّه‏بن أبى جهم از پدرش از جدش آورده که: شنیدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل مى‏کرد که پدرم عبدالمطلب جریانى را تعریف مى‏کرد و مى‏فرمود: در اتاق خود خوابیده بودم که خوابى دیدم و از آن هراسان شدم، در این هنگام یکى از زنان پیشگوى قریش به نزدیک من آمد در حالیکه من عبایى از خز بر تن داشتم و آن کاهنه با مشت بر شانه من زد و هنگامى که به من نگاه کرد متوجه تغییر در صورت من شد )در آن زمان من بزرگ قوم خویش بودم( آنگاه آن کاهنه ایستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نیست که رنگ چهره‏اش تغییر کند، آیا از حوادث و وقایع زمانه نگران هستى؟ من به او گفتم: من دیشب در اتاق خویش در خواب بودم و دیدم که گویى درختى بر پشت من رشد کرد و آنقدر بزرگ شد که نوک آن به آسمان سرکشید و شاخه‏هاى آن به شرق و غرب عالم کشیده شد و نورى را دیدم که از آن درخشیدن گرفت بطوریکه آن نور هفتاد برابر نورانى‏تر از نور خورشید بود و دیدم که همه مردم از عرب و غیر عرب به آن سجده مى‏نمایند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانى‏تر مى‏شود آنگاه دیدم گروهى از مردان قریش مى‏خواهند آن را قطع کنند پس هنگامى که به درخت نزدیک شدند، آنان را مردانى زیبارو آنها را گرفتند و مانند اینکه لباسى را تکان مى‏دهند آنها را تکان داده و پشتشان را شکسته و چشمشهایشان را بیرون آوردند. من دستم را دراز کردم تا شاخه‏اى از آن شاخه‏ها را بگیرم که یکى از آن جوانان با فریاد به من گفت: صبر کن! از این درخت چیزى نصیب تو نمى‏شود، من گفتم: براى چه نصیب من نمى‏شود در حالیکه درخت از من است، آن جوان گفت: این درخت براى کسانى است که به آن تعلق دارند و آنها نیز به سوى درخت رفتند. من وحشت زده و نالان از خواب پریدم در حالیکه رنگ در چهره‏ام نمانده بود، در این هنگام دیدم که رنگ چهره آن زن پیشگو تغییر کرده است آنگاه گفت: اگر رؤیاى تو درست باشد از صلب تو پسرى بدنیا خواهد آمد که مالک شرق و غرب عالم مى‏گردد و در میان مردم نبوت مى‏کند و از من دور شد، ابوطالب در حالیکه این جریان را تعریف مى‏کرد محمد)ص( از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت بخدا قسم أباالقاسم امین)محمد صلى‏اللَّه و علیه و اله( است...

 ابوجعفر محمدبن على‏بن الحسین‏بن بابویه)ره( گفت: همانا ابوطالب عموى رسول‏اللَّه)ص( فردى مؤمن به خدا بود و لیکن براى اینکه بتواند بیشتر آن حضرت را یارى نماید اظهار به شرک مى‏کرد و ایمان خویش را مخفى نگاه مى‏داشت.

 و به اسنادش از محمدبن مروان از امام صادق)ع( نقل است که فرمود: همانا ابوطالب شرک را اظهار و ایمان خویش به خداوند را مخفى مى‏نمود پس هنگامى که زمان وفاتش رسید، خداوند عزوجل به رسول‏اللَّه)ص( وحى فرمود: از مکه خارج شود که در آنجا هیچ یارى ندارى، رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله نیز بعد از وفات عمویش ابوطالب به سوى مدینه مهاجرت فرمود.

 به همان سند از اصبغ‏بن نباته نقل است که گفت، شنیدم که امیرالمؤمنین)ع( مى‏فرماید: بخدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز هیچ بتى را نپرستیدند، از حضرت پرسیده شد، پس آنها چه چیز را یا چه کس را عبادت مى‏کردند؟ حضرت فرمود: آنها به سوى کعبه همچون پدرشان ابراهیم)ع( و طبق آئین او نماز مى‏خواندند و پیرو او بودند.

 در امالى به اسنادش از ابن عباس نقل است که شنیدم از پدرم عباس که مى‏گفت: وقتى عبداللَّه براى عبدالمطلب بدنیا آمد، ما در صورت او نورى مانند نور خورشید مشاهده کردیم، پدرم گفت: بدرستیکه براى این پسر مقام بزرگى است، آنگاه گفت: شبى در خواب دیدم که از بینى این کودک پرنده‏اى سفید خارج شد و به پرواز درآمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالاى خانه کعبه افتاد پس همه قریش درباره او سخن مى‏گفتند و در همین میان که مردم درباره او فکر و تأمّل مى‏نمودند نورى بین آسمان و زمین درخشیدن گرفت و امتداد پیدا کرد تا اینکه مشرق و مغرب عالم را فرا گرفت، چون از خواب بیدار شدم از زن پیشگویى از قبیله بنى مخزوم در این مورد سؤال کردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبداللَّه پسرى متولد مى‏گردد که اهل شرق و غرب عالم تابع او مى‏شوند، ابن‏عباس مى‏گوید: پدرم گفت: من تلاش کردم تا عبداللَّه با آمنه ازدواج نماید و آمنه از زیباترین زنان قریش بود. هنگامى که عبداللَّه از دنیا رفت و آمنه هم رسول‏اللَّه)ص( را بدنیا آورد به نزد او رفتم وقتى رسول خدا)ص( را دیدیم در صورت او نورى بسیار مشاهده کردم و دیدم که بین دو چشم او مى‏درخشد، پس او را در آغوش گرفتم و در صورت او بیشتر خیره شدم و دقت نمودم و از او بوى مشک استتشمام مى‏نمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوى مشک گویى به قطعه‏اى از مشک مبدل شده بودم آنگاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامى که زمان بدنیا آمدن محمد فرا رسید و کار بر من سخت شد، هم همه و صداهایى مى‏شنیدم که به سخن گفتن آدمیان نمى‏ماند، آنگاه پرچمى از دیبا بر شاخه‏اى از یاقوت دیدم که بین آسمان و زمین در اهتراز و حرکت بود سپس نورى دیدم که از سر او تابید و در آسمان بالا رفت و قصرهاى سرزمین شام را دیدم، سپس شیر یالدارى را دیدم که مى‏گذشت و مى‏گفت: اى آمنه با ولادت پسرت دیگر پیشگویان و ساحران و بُتها رخت برمى‏بندند، آنگاه مرد جوانى را دیدم که کاملترین مردم از حُسن صورت بود و بلند قامت و سفیدرو و خوش لباس بود، و گمان کردم که کسى جز عبدالمطلب نیست که به من نزدیک شده و نوزاد را گرفت و در حالى بر من وارد شد که با او طشتى از طلاى زمّرد نشان و شانه‏اى از طلا بود، سپس کیسه‏اى از حریر سبز بیرون آورد و درِ آن را باز کرد و دیدم که در آن پر از عطر سفید است، پس از آن بر بدن نوزاد مالید و آن را به کسى که آنجا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شکم کودک مالید و او را به سخن گفتن وادار کرد و با او سخنانى گفت که من نفهمیدم چه مى‏گوید فقط این جمله را شنیدم که گفت: در امان و پناه خدا باشید، به تحقیق که خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ایمان و علم و بردبارى و یقین و عقل و شجاعت نموده و تو بهترین آدمیان هستى، خوشا بحال آنکه از تو پیروى کند و واى بر آنکه از تو متابعت نکند و تو را مخالفت نماید، سپس کیسه دیگرى از جنس حریر سفید بیرون آورد و باز کرد که در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بین دو کتف محمد)ص( را مهر نمود و گفت: خداوند مرا امر فرمود که در تو از روح القُدُس بدمم، پس بر نوزاد دمید و لباسى بر تن او کرد و گفت: این لباس نگهدارنده تو و حرز تو از بلایا و آفات دنیوى است، پس اى عباس بدان این چیزى است که من با چشم خود دیدم، عباس گفت: من در این هنگام به آمنه گفتم که جاى آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد)ص( را به کنار زد و آن لحظه دیدم که مهر نبوت بین دو کتف رسول‏اللَّه)ص( خورده است، من این جریان را کتمان کردم و از دیگران پنهان داشتم، و کم‏کم جریان را فراموش کردم و بعدها از این ماجرا چیزى به رسول‏اللَّه)ص( نگفتم تا روزى که به شرف اسلام نائل شدم و آنگاه رسول‏اللَّه)ص( از آن جریان به من خبر داد.

 در بحار آمده که واقدى مى‏گوید: در جریان خواستگارى عبداللَّه‏بن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقیل‏بن أبى وقّاص، چنین سخن را آغاز نمود: بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است که ما را از نسل ابراهیم)ع( و از شجره اسماعیل)ع( و از شاخسار و از ثمره عبد مناف قرار داد(3) سپس عقیل‏بن ابى وقاص ثناى خدواند متعال را به نحو شایسته و رسا و به زیباترین کلمات به‏جاى آورد آنگاه ثناى لات و عزّى را گفت،(4) آنگاه نکاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه کرد و گفت: اى أبى الوداع(5) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سیدمان عبدالمطلب با مهریه چهارهزار درهم و پانصد مثقال طلاى سرخ، درآوردم وهب گفت: بله قبول کردم، سپس آن دو یعنى عبداللَّه و آمنه را به خیر و بزرگى دعا نمود آنگاه وهب دستور داد تا غذا بیاورند، پس غذا آوردند از انواع غذاهاى سرد و گرم و شیرین و شور محیا شد و همه حاضران خوردند و نوشیدند، راوى مى‏گوید: آنگاه عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه به اندازه هزار درهم، مشک و عنبر و شیرینى و کافور بخشید و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار کرد که موجب شادى بیش از پیش مجلس گردید، واقدى مى‏گوید: هنگامى که مجلس به پایان رسید عبدالمطلب به وهب نگاه کرد و گفت: به خداى آسمان قسم که من امروز از زیر این سقف بیرون نمى‏روم مگر اینکه دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چاره‏اى نیست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان که عبدالمطلب به خداى آسمان قسم خورده که از زیر این سقف نرود مگر اینکه عبداللَّه و آمنه را به همدیگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرایشگر را جمع کرد و به آنها امر کرد تا آمنه را آرایش و زینت کنند، آنها نیز دور آمنه را گرفتند یکى بر دست او نقش مى‏زد، آن یکى حنا مى‏زد و دیگرى گیسوان او را مى‏بافت و هنگامى که خورشید به غروب رو نهاد کار ایشان تمام شد پس تختى از چوب خیزران نهادند و آن را با انواع پارچه و دیباهاى منقوش فرش کرده و پوشاندند و کنیزى بر کنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجى نهاد و بر پیشانى‏اش زنجیر جواهر نشان آویخته و بر گردنش گردنبندهایى از مروارید و جواهر نهاده و در دستانش انواع آنگشترها را قرار دادند، آنگاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: اى سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بیایید، عبدالمطلب به پیش عروسش آمنه آمد، در حالیکه آمنه از زیبایى یکپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بین چشمان عروسش را بوسید آنگاه به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم کنار همسرت بر تخت بنشین و با دیدن او خوشحال باش، عبداللَّه گام برداشت و روى تخت کنار عروسش آمنه نشست و عبدالمطلب از دیدن این صحنه شادمان گردید و پس از آن آمنه به حضرت سیدالمرسلین و خاتم النبین محمد مصطفى)ص( حامله گردید، فرداى آن روز که عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را دید متوجه شد که نورى که در بین دو چشم عبداللَّه بود رفته و فقط به اندازه یک درهم درخشندگى در بین دو چشمش باقى مانده و آن نور به سینه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاست و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و دید که نور صورت او مانند نور جمال عبداللَّه نیست بلکه بسیار نورانى‏تر است، پس عبدالمطلب نزد حبیب راهب رفت و از او در این مورد سؤال نمود، حبیب گفت: بدانکه این نور همان خود صاحب نور است که در شکم مادرش قرار گرفته است، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نیز با او خارج شدند ولى عبداللَّه پیش همسرش ماند تا زمانى که زردى رنگ حنا از دستانش زدوده شود، و این کار به‏خاطر این است که اعراب وقتى ازدواج مى‏نمایند و هنگام زفاف به نزد همسرشان مى‏روند دستانشان را با حنا خضاب مى‏کنند و تا زمانى که رنگ حنا از دستانشان زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمى‏شوند، عبداللَّه چهل روز نزد آمنه بود وقتى به نزد اهل مکه آمد همگان دیدند که نور بین دو چشم عبداللَّه از جاى خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبیب راهب آمد و از او در این مورد سؤال کرد و او پاسخ داد که یکماه است که فرزند عبداللَّه )یعنى رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله( در رحم مادرش قرار گرفته است، در این زمان بود که کوهها و درختان و آسمانها برخى‏شان به برخى دیگر تبریک مى‏گفتند و بشارت مى‏دادند و مى‏گفتند: بدرستیکه محمد)ص( در رحم مادرش آمنه جاى گرفته و یکماه است که این مهم به وقوع رسیده، آن زمان کوهها و دریاها و آسمانها و طبقات زمین از این جریان خشنود گردیده و شادمانى نمودند در همین وقت بود که نامه‏اى از یثرب به عبدالمطلب رسید و به او خبر دادند که فاطمه دختر عبدالمطلب از دنیا رفته است و در آن نامه آمده بود که از او اموال بسیار زیاد و با ارزشى به‏جاى مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم چاره‏اى نیست جز اینکه همراه من به یثرب بیایى، عبداللَّه با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز که آنها وارد شهر یثرب شده بودند عبداللَّه به شدت بیمار شد و بیشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبداللَّه وفات نمود و پدرش روى قبر او قبّه‏اى بزرگ با گچ و آجر ساخت، آنگاه به مکه بازگشت و بزرگان قریش و بنى‏هاشم به استقبال او آمد وقتى خبر فوت عبداللَّه به آمنه رسید بسیار گریست و گیسوان خویش را پریشان نمود و کَنْدْ و بر صورتش لطمه زد و گریبان خود را چاک داد عبدالمطلب وقتى احوال آمنه را دید با نوازش و مهربانى قلب او را تسکین داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهرنشان که عبد مناف به برخى از دخترانش میداد، عطا نمود و او گفت: اى آمنه غمگین مباش که تونزد من گرانقدر و بزرگى به‏خاطر فرزندى که در رحم خویش دارى، ناراحت مباش پس او نیز خاموش شد و دلش آرام گرفت.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که ماه دوم حمل رسول‏اللَّه)ص( )در رحم مادرش آمنه شد( خداوند تعالى به منادى امر کرد تا در آسمانها و زمین به ملائکه ندا دهد که: براى محمد)ص( و آمنه )به برکت وجود پیامبر صلى‏اللَّه و علیه و اله( همواره استغفار نمایید.

 واقدى مى‏گوید: وقتى ماه سوم حمل رسول‏اللَّه)ص( )در رحم مادرش( شد، در این میان ابوقحافه از شام باز مى‏گشت، هنگامى که به نزدیک مکه رسید شترش سر خود را بر زمین به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقُحافه ترکه چوبى در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناکترین حالت مضروب ساخت ولى شتر سرش را بالا نیاورد، أبوقُحافه گفت: من تاکنون شترى را ندیده‏ام که صاحبش را ترک کند و نافرمانى او را نماید در این هنگامى منادى ندا داد: أباقحافه ناقه‏ات را به‏خاطر اینکه نافرمانى تو را مى‏کند مضروب نکن مگر نمى‏بینى کوه و دریا و درختان )به جز آدمیان( براى خداوند سجده مى‏کنند، ابوقحافه گفت: اى منادى آنها براى چه چنین مى‏کنند؟ گفت: بدانکه پیامبر اکنون سه ماه است که به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تکوین یافته، أبوقحافه پرسید: او چه وقت بدنیا مى‏آید؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهى دید، اى اباقحافه واى بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشیر او و یارانش، ابوقحافه گفت: ساعتى توقف نمودم تا اینکه ناقه سر از زمین برداشت و من به سوى عبدالمطلب آمدم و جریان تعریف کردم.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که ماه چهارم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد، مرد زاهدى در راه رفتن به طائف بود، او صومعه‏اى در نزدیکى مکه )به فاصله یک روز راه رفتن( داشت. رواى مى‏گوید: پس آن زاهد که نامش حبیب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضى از دوستانش در مکه آمد هنگامى که به نزدیکى مکه )ارض موقف( رسید ناگهان دید کودکى پیشانى‏اش را بر زمین گذاشته و با سر سجده نموده است، حبیب مى‏گوید: به سوى او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم که از جایش بلند کنم که ناگاه منادى نداد داد که: اى حبیب او را رها کن، مگر نمى‏بینى که همه مخلوقات از خشکى و دریا و دشت و کوه به شکرانه اینکه پیامبر پاک نهاد رضى، مرضى، اکنون پنج ماه در حم مادرش به سر مى‏برد خداوند را سجده نموده‏اند، این کودک هم به خداوند سجده کرده. حبیب گفت: من از پیش آن کودک راه افتادم و به مکه داخل شدم و جریان را براى عبدالمطلب بازگو کردم آنگاه او گفت: این جریان و اسم پیامبر موعود را کتمان کن و از دیگران پوشیده بدار که او دشمنانى دارد، آنگاه حبیب به صومعه خود بازگشت هنگامى که به آنجا رسید صومعه شروع به لرزیدن نمود و آرام نگرفت وقتى که حبیب به محل عبادت و محراب خود رسید دید که بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: اى اهل دیر و صومعه به خدا و رسولش محمدبن عبداللَّه)ص( ایمان بیاورید که بزودى بدنیا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانکه به خدا ایمان بیاورند که از رستگاران هستند و واى بر کسى که بخدا کفر بورزد که از اشقیاء خواهد بود، حبیب مى‏گوید: من گفتم به چشم اطاعت مى‏کنم بدرستیکه من مؤمن بخدا و تبعیت کننده‏اى غیر منکر هستم.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که ماه ششم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد در همان ایام روزى اهل مدینه و یمن براى برپایى مراسم عید از شهرها بیرون رفتند و رسم اعراب این بود که شش روز در سال به مناسبت عید از شهر بیرون رفته و نزد درخت بزرگى به‏نام ذات‏انواط مى‏رفتند )و این درخت همانى است که خداوند در کتابش از آن یاد کرده آنجا  که مى‏فرماید: وَ مَنَاةِ الثَّالِثَةَ اُخرى( مردم نزد آن درخت مى‏رفتند و مى‏خوردند و مى‏آشامیدند و شادى مى‏کردند و به آن درخت تقرّب مى‏جستند در همین اثنا از میان درخت نداى بلندى برخاست و منادى گفت:اى اهل یمن، اى اهل یمامه، اى کسانى که خدایانِ دست ساخته خود را عبادت مى‏کنید و بر بُتها سجده مى‏نمایید: )جاءَالْحَقُ وَ زَهَقَ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً( آگاه باشید که حق آمد و باطل رفت و بدرستیکه باطل رفتنى است، اى مردم )بت‏پرست( زمان هلاک شما فرا رسیده و مرگ فرا روى شماست و زمان آه و ناله و زارى و افغان شما بت‏پرستان نزدیک است، راوى مى‏گوید: مردم با شنیدن این ندا ناله کنان پراکنده شدند و با بهت و حیرت و تعجب از این ماجرا به منازل خویش بازگشتند.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که ماه هفتم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد، در همان ایام مردى به نام سواربن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش اى اباالحارث(6) دیشب بین خواب و بیدارى بودم که دیدم درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه به زمین نازل شدند در حالیکه با ایشان لباسهایى رنگارنگ بود و مى‏گفتند: زمین را زینت کنید که به زودى شخصى بدنیا خواهد آمد که نامش احمد است او نوه عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمین و به همه مرم از سیاه و سرخ و زرد و کوچک و بزرگ و مرد و زن است، او صاحب شمشیر برنده و تیر شکافنده است، من از یکى از ملائک پرسیدم: این فرد کیست که درباره او سخن مى‏گویید؟ او گفت: اى واى بر تو )او را نمى‏شناسى( او محمدبن عبداللَّه بن عبدالمطلب‏بن هاشم‏بن عبد مناف است، آنگاه سواربن قارب گفت: این جریانى بود که دیدم، عبدالمطلب به او گفت: این رؤیا را از دیگران مخفى کن و به کسى از آن خبر مده تا ببینم چه خواهد شد.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که نُه ماه از تکوین وجود مقدس رسول‏اللَّه)ص( در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائکه همه آسمانها امر فرمود تا به زمین فرود بیایند، پس ده هزار فرشته که هر یک از آنها چراغى به‏دست داشت که مشتعل و نورافشان بودند بدون اینکه روغنى داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود )لا إله إلَّااللَّه، مُحَمَّد رسول‏اللَّه( که هر عرب با سواد آن را خواند، آنگاه اطراف مکه در بیابانهاى مجاور توقف نمودند در این هنگام منادى نداد داد: این نور محمد رسول‏اللَّه)ص( است مردم و شاهدان این جریان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر کرد که این جریان را براى کسى بازگو نکنند تا زمان آن فرا برسد.

 واقدى مى‏گوید: هنگامى که نُه ماه بر رسول‏اللَّه)ص( تمام و کامل شد آمنه مادر رسول‏اللَّه به مادرش »بَرَّةْ« نظاره کرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتى بیاد همسرم عبداللَّه بگریم و به یاد صورت زیباى او و جوانى‏اش اشک بریزم و با خود خلوت نمایم پس کسى بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: اى آمنه برو و گریه کن که حق دارى اشک بریزى، آمنه به تنهایى وارد خانه شد و نشست و شروع به گریستن نمود در مقابل او شمعى روشن بود و در دستش دوک ریسندگى از جنس آبنوس بود که بر آن قطعه‏اى عقیق قرار داشت. آمنه گریه مى‏کرد و در فراق شوهرش عبداللَّه مرثیه سرایى و نوحه‏گرى مى‏کرد تا اینکه درد زایمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوى در رفت تا آن را باز کند ولى در باز نشد، به جاى خود بازگشت و گفت: اى واى از تنهایى، در این هنگام درد او بیشتر شد و زمان وضع حمل رسید، در این حال او چیزى نفهمید تا اینکه سقف اتاق شکافته شدو از بالا چهار حورى پایین آمدند و خانه از نور صورت ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس که ما به نزد تو آمده‏ایم تا به تو خدمت نماییم و از وضع حمل بیمناک مباش، پس یکى از حوریان در سمت راست آمنه دیگرى در سمت چپ و یکى در مقابل و یکى در پشت او نشستند، در این زمان آمنه به آرامى به خواب رفت و خوابید. ابن عباس مى‏گوید: هرگز این چنین نبود که مادر کودک در هنگام تولّد فرزندش و خروج او از شکمش در خواب باشد، وقتى مادر پیامبر صلى‏اللَّه و علیه و اله بیدار شد دید که محمد)ص( متولد شده بود و در پایین پاى مادرش بود که پیشانى‏اش را به حال سجده بر خدا به زمین گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبّابه‏اش را به آسمان بلند کرد و فرمود: لا إله إلَّا اللَّه.

 واقدى مى‏گوید: رسول‏اللَّه)ص( در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربیع‏الاول بدنیا آمد در سالى که نُه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم)ع( گذشته بود.

 واقدى مى‏گوید: مادرش آمنه به صورت رسول‏اللَّه)ص( نظاره کرد و دید که بر چشمانش سرمه کشیده شد و بر پیشانى و چانه‏اش نقش زده شد است، از جمال پیامبر صلى‏اللَّه علیه و اله نورى ساطع شده که ظلمت شب را روشن نموده.

 آنگاه سقف خانه بالا رفت و شکافت و آمنه بواسطه نور روى رسول‏اللَّه)ص( همه مناظر زیبا را دید و قصرها را با حرمها و اندرونى شان دید، در آن شب بیست و چهار ستون از ایوان کسرى شکست و فرو ریخت و در آن شب آتش آتشکده فارس خاموش شد و در آن شب برقى فروزان در همه خانه‏ها و اتاقهاى اهل ایمان در دنیا بالا رفت، در خانه‏ها و اتاقهاى کسانى خداوند تعالى با علم خویش مى‏دانست که ایشان به خدا و رسولش)ص( ایمان مى‏آورند و این نور در خانه‏هاى اهل کفر به امر خدا درخشنده نگردید و در شرق و غرب عالم هیچ بُتى نماند مگر اینکه با صورت به زمین افتاد و به حال خوارى با پیشانى نقش زمین شده بود و همه اینها به‏خاطر عظمت رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله بود.

  در احتجاج ذیل حدیث طولانى در گفتگوى حضرت امیرالمؤمنین)ع( با بعضى از یهود در باب معجزات رسول‏اللَّه)ص( و فضائل بسیار ایشان عباراتى بدین لفظ آمده که، مردى یهودى به امام على)ع( گفت: مگر محمد مانند عیسى‏بن مریم است که شما گمان مى‏کنید و مى‏گویید که او میان گهواره در کودکى سخن مى‏گوید، امام به او فرمود: همانا که چنین است، محمد)ع( از رحم مادرش بیرون آمد و دست چپش را بر زمین گذاشت و دست راستش را به سوى آسمان بلند کرد و لبانش را به توحید حرکت داد و از دهان او نورى پدید آمد که بواسطه آن اهل مکه قصرهاى بصرى در شام و اطراف و اکناف آنرا و قصرهاى سرخ در سرزمین یمن و اطراف آنرا و قصرهاى سفید در سرزمین فارس و اصطخر و بلاد اطراف آنرا دیدند. همه دنیا در شب ولادت نبى خدا صلى‏اللَّه و علیه و اله روشن شد تا آنجا که جنّ و انس و شیاطین هراسناک شدند و گفتند: در زمین اتفاق بزرگى رخ داده، و مى‏دیدند که ملائکه در شب میلاد بلا و پایین مى‏روند و تسبیح حضرت حق را به‏جاى مى‏آورند و ستارگان از جاى خود حرکت کرده و به هم اصابت مى‏نمودند و همه اینها علائم میلاد رسول‏اللَّه)ص( بود، ابلیس هم با دیدن این وقایع عجیب در آن شب خواست که به آسمانهاى بالاتر برود زیرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و آنجا ساکن بود و شیاطینى که استراق سمع مى‏نمودند با دیدن این عجایب خواستند که به آسمانها بالاتر رفته و استراق سمع کنند امّا در این هنگام همه آنها از رفتن به آسمانها بالاتر منع شده و با تیرها و شهابهاى آتشین رانده شدند و همه اینها دلایلى بر نبوت رسول‏اللَّه)ص( مى‏باشد.(7)

 در بحار از واقدى نقل است که: وقتى حضرت محمد)ص( بدنیا آمد حوریان او را گرفتند و در پارچه‏اى پیچیده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به ملائکه آسمانها خبر ولادت پیامبر)ص( را دادند، جبرئیل و میکائیل نازل شده و به صورت و شکل آدمیان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئیل طشتى از طلا به همراه داشت و میکائیل آبریزى از عقیق سرخ در دست داشت، جبرئیل رسول‏اللَّه)ص( را گرفت و شروع به شستن او نمود و میکائیل آب بر بدن مبارک او مى‏ریخت و آن دو رسول‏اللَّه)ص( را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابیده بود و با هراس و تعجب نظاره‏گر بود، جبرئیل به او گفت: اى آمنه ما پسرت را براى پاکى از نجاست نشستیم چون او هرگز به نجاست آلوده نمى‏گردد بلکه ما او را از ظلمات رحم تو پاک نمودیم و شستیم، وقتى شستشوى محمد)ص( تمام شد چشمان او را سرمه کشیدند و بر پیشانى‏اش بوسیله جوهرى از مشک و عنبر که به همراه داشتند نقش زدند و گرد کافور بر سر او مالیدند، آمنه گفت: در این هنگام هم همه و صدایى از پشت در شنیدم پس جبرئیل به سوى در رفت و نگاهى کرد و به داخل خانه بازگشت و گفت: ملائکه آسمانهاى هفتگانه مى‏خواهند بر پیامبر)ص( سلام کنند، در این هنگام خانه بزرگ شد و ملائکه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و گفتند: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدٌ، اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ یا مَحْمُود، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا أَحْمَدَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حامِدُ...

 واقدى مى‏گوید: در این هنگام آمنه از جاى خود برخاست و در خانه را باز کرد و فریاد بلندى کشید و از هوش رفت، وقتى به هوش آمد مادرش بَرَّةْ و پدرش وهب را صدا زد و گفت: واى بر شما، شما کجا هستید که ببینید چه بر من گذشت، پسرم بدنیا آمده و چنین و چنان شد و آنچه که دیده بود براى ایشان بازگو کرد، وهب ایستاد و غلامش را صدا زد و به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام اهل مکه بر بام خانه‏هایشان رفته بودند و به وقایع عجیبى که در حال رخ دادن بود نظاره مى‏کردند و نمى‏دانستند که چه شده، عبدالمطلب نیز به همراه اولادش بر بام خانه‏اش رفته بود و هیچ اطلاعى از جریانات بوقوع پیوسته نداشت تا اینکه غلام وهب درِ خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده که آمنه وضع حمل نموده، فرزندى پسر بدنیا آورده و مژدگانى از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من مى‏دانستم که این وقایع عجیب که امشب رخ داد براهین و دلائلى براى ولادت فرزندم است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوى آمنه رفت و همگى با دیدن این صحنه‏ها متعجب بود.

 در بحار شیخ ابوالحسن البکرى استاد شهید ثانى)ره( در کتابش به نام کتاب الأنوار آورده که، بزرگان و گذشتگان ما و راویان این حدیث آورده‏اند که: هنگامى که ماهها یکى پس از دیگرى بر آمنه مى‏گذشت و مى‏شنید که منادى از آسمان چنین ندا مى‏دهد، بر حبیب خدا چنین گذشت و چنان شد(8)، در شب و روز هاتفى بر آمنه ندا مى‏کرد و مژده و خبرى به او مى‏داد و آمنه نیز این جریانات را براى همسرش عبداللَّه تعریف مى‏کرد، آمنه مى‏گوید که، عبداللَّه هم به من گفت: وقایعى که برایت پیش آمده از همگان مخفى و پوشیده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگینى نمى‏کرد، وقتى که ماه هفتم شد عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزدیک است و ما مى‏خواهیم که ولیمه و میهمانى بدهیم ولى چیزى از لوازم آن را نداریم، پس به یثرب برو و هر چه که براى اینکار مورد نیاز است بخر، عبداللَّه در زمان تعیین شده از مکه خارج شد و به یثرب مسافرت کرد ولى از گردش چرخ زمانه و حوادث ایام از دنیا رفت و خبر وفات او به مکه رسید و این جریان بسیار براى خانواده او اهل مکه سنگین و بزرگ نمود و همه اهل مکه از شنیدن این خبر گریستند و همه جاى مکه را ماتم و حزن و اندوه فرا گرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبداللَّه براى او نوحه‏گرى و مرثیه سرایى مى‏کردند و این مصیب بسیار بزرگ و دردناک بود. هنگامى که ماه نهم حمل رسول‏اللَّه)ص( شد خداوند اراده نموده که پیامبر بدنیا بیاید ولى هیچ اثرى از وضع حمل و آنچه در این هنگام براى زنان رخ مى‏دهد در آمنه نبود، او با خود مى‏گفت: وضع حمل من چگونه خواهد بود، هیچ یک از خانواده‏ام از حال من خبر ندارد، در آن زمان آمنه در خانه تنها بود، در همین بین که او مشغول به حال خود بود که ناگاه صداى عظیمى شنیدم و از این صدا ترسید.

 در همین زمان پرنده سفیدى به داخل خانه آمد و با بالهایش شکم او را نوازش نمود پس با این عمل همه ترس و اندوهى که در وجود آمنه بود فرو ریخت. آمنه مشغول احوال خود بود که دید چندین زن بلند قامت که از آنها بوى مشک و عنبر به مشام مى‏رسید وارد خانه شدند آنها با پارچه‏هایى قدیمى بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچه‏هاى سرخ که به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسیار ظریف و گرانقیمت بود و به دستانشان جامهایى از بلور سفید بود. آمنه مى‏گوید، آن زنان به من گفتند: اى آمنه از این شربت بنوش، هنگامى که از آن شربت نوشیدم صورتم بسیار نورانى شد و نور بسیار آن در اطراف پراکنده شده و درخشندگى بسیار گرفت، آنگاه گفتم: از کجا و چگونه به نزد من آمدید در حالیکه من در خانه را قفل کرده بودم؟ آمنه هر چه به ایشان نگاه کرد هیچ یک از آنها را نشناخت سپس یکى از آن زنان به او گفت: اى آمنه از این شربت بنوش و مژده باد تو را که فرزندت سرور اوّلین و آخرین محمد مصطفى)ص( است، آمنه مى‏گوید: در این هنگام شنیدم که گوینده‏اى چنین مى‏سُراید:

 صلى الآله و کلُّ عبد صالح

والطیبون على السراج الواضح

 المصطفى اخیرالأنام محمد

الطاهر العلم الضیاء اللائح

 زین الإمام المصطفى علم‏الهدى

الصادق البرّ التقى النّاصح

 صلى علیه اللَّه ما هب الصّبا

ریح کما صاح الحمام النائح

 سپس آن زنان بهشتى برخاسته و بیرون رفتند، آمنه مى‏گوید: در این هنگام دیدم که بین آسمان و زمین پارچه‏ها و لباسهایى از دیباى رنگارنگ در حال اهتزاز و فرو آمدن است و شنیدم که گوینده‏اى مى‏گوید: این پارچه‏هاى و لباسها را بگیر و از دید مردم و حسودان مخفى نما بدرستیکه فرزندت از اولیاء پروردگار عالمین است، آمنه مى‏گوید: در این زمان بى‏قرارى و اضطراب بر من داخل شد در حالیکه من در میان بالهاى ملائکه مستور بودم ناگاه دیدم که منادى نزول کرد و شنیدم که صداى تسبیح و تقدیس و تکبیر مختلف و بى‏شمار مى‏آید و آن هنگام هیچ کس جز من در خانه نبود در همین حال من با خود گفتم که: آیا من خوابم یا بیدارم که ناگهان نورى برخاست و براى اهل آسمان و زمین درخشید تا اینکه سقف خانه شکافت و من متعجّبانه صداى تسبیح ملائکه را مى‏شنیدم و در این حال فرزندم محمد)ص( را بدنیا آوردم. هنگامى که به زمین فرود آمد به سوى کعبه سجده نمود و دستش را به سوى آسمان مانند کسى که بدرگاه خداى خویش تضرع و زارى مى‏کند بلند کرد و در این زمان از داخل خانه صداى بلندى شنیدم که چنین مى‏سرود:

 کم آیة من أجله ظهرت فما

تخفى و زادت فى الأنام ظهوراً

 و رأته آمنة یسبّح ساجداً

عند الولادة للسماء مشیراً

 آمنه مى‏گوید: صداهاى گوناگونى شنیدم و در این حال ابر سفیدى پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و از برابر دیدگانم غایب نمود و چون دیگر او را ندیدم از ترس فقدان او فریاد کشیدم و ناله کردم که در اینحال شنیدم گوینده‏اى به من مى‏گوید: نترس و منادى دیگرى گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمین و خشکى و دریا و کوههاى آن بردند که او را به جنّیان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه مى‏گوید: بین غیب شدن محمد از برابر دیدگانم و بازگشت او سریعتر از یک چشم بر هم زدن بود )کنایه از سرعت بازگشت رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله است( پس هنگامى که نوزادم حاضر شد ملائکه با او به سوى من آمدند و او را به آغوش من دادند در حالیکه او را در پارچه‏اى سفید از پشم پیچیده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او روغنى معطر مالیده شده بود و سه کلید در دست داشت، مردى بالاى سر او ایستاده بود و مى‏گفت: محمد کلیدهاى پیروزى و نبوت و کعبه را در دست دارد. در این بین من هم در میان هاله ابرى دیگر قرار گرفته بودم که از اوّلى بزرگتر بود و در آنحال صداى تسبیح و تکان خوردن بالهاى ملائکه را مى‏شنیدم پس فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش کشیدم، چشمانم مملو از اشک شد و دلم شکست، در اینحال منادى گفت: با محمد به دور مولد پیامبران طواف کنید و او را بر دیگر پیامبران و فرستادگان نشان دهید و به او خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهیم و لسان اسماعیل و جمال یوسف و صبر ایوب و صوت داوود و زهد یحیى و کرم عیسى و شجاعت موسى و جمیع اخلاق پیامبران )علیهم‏السلام( را عطا نمایید. آمنه مى‏گوید: فرزندم محمد را دیدم در حالیکه حریر سفید بسیار پیچیده‏اى در دست داشت و از آن آب بیرون مى‏آمد و منادى مى‏گفت: دنیا در قبضه محمد است و هیچ چیزى نمانده مگر اینکه در ید قدرت و قبضه اوست، آمنه مى‏گوید: در این هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود که گویى مى‏خواست چشمها را کور کند، در دست یکى از آنها آفتابه‏اى از نقره و در دست دیگرى طشتى از زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: اى حبیب خدا هر چه مى‏خواهى اختیار کن، آمنه مى‏گوید: پس نگاه کردم به مکانى که او مى‏خواست چیزى از آن بگیرد )یعنى به طشت نگاه کردم( آن هنگام او وسط طشت طلا را اختیار نمود پس شنیدم که گوینده گفت: محمد کعبه و اطراف آنرا اختیار نموده آنگاه دیدم که در دست نفر سوم از آنها حریرى در هم پیچیده بود و مُهرى که نور آن آسمان را مانند خورشید روشن کرده بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روى او آب ریخت و بین دو کتف او به مُهر نبوت مَمْهُور شد سپس او را زیر بالهایش گرفت و او را از دیدگانم مخفى نمود، آن فرشته رضوان خزانه‏دار بهشت بود وقتى فرزندم را از زیر بالهایش بیرون آورد در گوش او چیزى گفت که من نفهمیدم و روى او را بوسید و گفت: اى محمد مژده باد تو را که تو سرور اوّلین و آخرین و شفاعت کننده ایشان در روز جزا هستى آنگاه فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترک کردند.

 پس از آن سه بیرق دیدم که یکى در مشرق و یکى در مغرب و دیگرى بر کعبه نصب شده، خداوند پرده‏ها را از برابر دیدگانم کنار زد و دیدم که آن بیرقها در کجا نصب شده‏اند، آن بیرقها از نور بودند که بین آسمان و زمین مانند کمانى از ابر ایستاده بودند.

 آمنه مى‏گوید: آنگاه دیدم که ابرى سفید از آسمان به پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و به مدت طولانى او را از نظر پنهان کرد و من او را ندیدم پس دلم براى او پر کشید و بین من و او فاصله افتاد گویى آنچه که براى من اتفاق افتاده بود در خواب مى‏دیدم در این حال بودم که او را به من بازگرداندند و دیدم که بر چشمانش سرمه کشیده‏اند و او را در حریر بهشتى قنداق کرده‏اند و از او بوى مشک دل‏انگیز مى‏آید.

 عبدالمطلب مى‏گوید: در ساعتى که رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله در آن زمان متولد شد ما دور کعبه در حال طواف بودیم در این هنگام مشاهده کردیم که بتها فرو افتاده و فرو پاشیدند و بُت بزرگى با صورت به زمین خورد و شنیدم که منادى مى‏گفت: هم‏اکنون آمنه رسول‏اللَّه)ص( را بدنیا آورد پس هنگامى که دیدم چه بر سر بُتها آمد زبانم بند آمد و به لکنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گویى قلبم از حرکت ایستاد بطوریکه نتوانستم حتى یک کلام سخن بگویم، به سرعت از باب بنى شیبه خارج شدم و دیدم که گویى کوههاى صفا و مروه از خوشحالى در حال شادى و رقص هستند و همان لحظه به سرعت رفتم تا اینکه به نزدیکى منزل آمنه رسیدم و دیدم که ابرى سفید خانه او را در برگرفته است پس نزدیک در خانه شدم در این حال بوى مشک معطر و عنبر مى‏آمد و به هر گوشه که مى‏رفتم رایحه خوش و معطر فضا را پر کرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و دیدم که ایستاده و هیچ اثرى از زایمان در او نیست، گفتم: فرزندت کجاست، مى‏خواهم او را ببینم؟ گفت: بین من و او حایل شده‏اند و او را از نظر من پنهان کردند و در این هنگام شنیدم که منادى مى‏گوید: براى فرزندت نگران مباش که بعد از سه روز به تو بازگردانده مى‏شود، پس عبدالمطلب شمشیرش را از نیام بیرون کشید و گفت: همین الان پسرم را به نزد من بیاور والاّ تو را با شمشیر خواهم زد و از بین خواهم بُرد پس آمنه گفت: آنها با فرزندم به این اتاق رفتند سپس اتاق را نشان داد، عبدالمطلب مى‏گوید: خواستم به آن اتاق بروم که ناگاه شخصى از داخل آن خانه مقابل من آمد و گویى که مانند نخلى بلند و استوار بود و من ترسناک‏تر از او تا آن زمان ندیده بودم ودر دستش شمشیرى بود و به من گفت: باز گرد که تو و غیر تو را به این مکان راهى نیست تا اینکه زیارت ملائکه و دیدار ایشان با محمد صلى‏اللَّه و علیه و اله تمام شود، عبدالمطلب مى‏گوید: پس هراسناک از دیدن آن صحنه‏هاى دهشت آور خارج شدم. راوى حدیث مى‏گوید: از راویان معتبر به ما رسیده است که در ساعتى که رسول‏اللَّه)ص( در آن متولد شد شیاطین طغیانگر از آسمانها رانده شدند و آنها هم هراسناک گریختند برخى از آنها از هوش رفته و برخى دیگر از ترس مردمند و برخى در آن شب تکه تکه شده و کشته شدند.

 هنگامى که سه روز از ولادت حضرت سپرى شد جدّش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او نظر نمود روى او را بوسید و گفت: ستایش خداوندى را که تو را براى ما بدنیا آورد همانگونه که به آمدن تو وعده داده بود، پس از امروز هیچ هراسى از مرگ ندارم سپس او را به آمنه داد، آنگاه محمد)ص( در آغوش مادر براى او و جدش عبدالمطلب شادى مى‏کرد و مى‏خندید، گویى که على رغم گذشتن سه روز از ولادتش یک سال است که بدنیا آمده، عبدالمطلب گفت: اى آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، که در آینده از شأن عظیم و مقام رفیعى برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اکناف و راههاى دور نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنیت و تبریک مى‏گفتند و زنان نیز به نزد آمنه آمدند و به او گفتند: چرا کسى را به‏دنبال ما نفرستادى تا تو را در هنگام ولادت فرزندت یارى و کمک کنیم، در این حال بوى مشک و عنبر برخواسته و مشام ایشان را نوازش داد، پرسیدند این بوى خوش از چیست؟ پاسخ دادند که این بوى خوش فرزند تازه متولد شده آمنه است، زنان قابله به فکر خودشان آمدند تا ناف محمد)ص( را ببرّند ولى دیدند که ناف او بریده است، پس به آمنه گفتند: کسى تو را در وضع حمل کمک کرده است یا اینکه تو خودت ناف نوزادت را بُریده‏اى؟ آمنه به ایشان گفت: بخدا قسم من ندیدم او را مگر در همین حالى که شما مى‏بینید، پس قابله‏ها از این امر تعجب نمودند و بعد از آن نیز قابله‏ها به نزد آمنه آمدند و فرزندش را دیدند در حالیکه چشمانش سُرمه کشیده و قنداق شده بود و از این امر متعجب شدند.

 هنگامى که هفت روز از ولادت محمد)ص( گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهاى بسیارى ذبح نمود و نحر کرد و به مردم سه روز ولیمه داد و میهمانى بسیار بزرگى برپا نمود، آنگاه دایه‏اى طلب نمود و از او خواست که فرزندش را به روش و عادت اهل مکه تربیت نماید.

 در بحار از کافى به اسنادش آمده که از امام صادق)ع( از پدرش محمدبن على)ع( نقل شده که حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسول‏اللَّه)ص( ابوطالب گوسفندى عقیقه نمود و ولیمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: این ولیمه و عقیقه براى چیست؟ ابوطالب گفت: این ولیمه و عقیقه احمد است، گفتند: براى چه او را احمد نام نهادى؟ گفت: او را احمد نامیدم به‏خاطر ستایش اهل آسمان و زمین از او.

 در بحار از مناقب از ابانةبن بطّة نقل است که گفت: حضرت رسول)ص( سنّت شده و ناف بریده بدنیا آمده بود، این جریان را نزد جدش عبدالمطلب نقل کردند او نیز فرمود: براى اینکه براى فرزندم محمد)ص( شأن و رتبه‏اى والا است.

 ابن بابویه)ره( در عیون به اسنادش که به حضرت اباعبداللَّه الحسین‏بن على)ع( مى‏رسد در خبر شامى که از امام على)ع( سؤال مى‏کرد نقل نموده که از امیرالمؤمنین)ع( سؤال کرد، خداوند عزوجل کدام یک از انبیاء)ع( را سنت شده خلق کرد و بدنیا آورد؟ حضرت فرمود: خداوند عزّوجل آدم و فرزندش شیث و ادریس و نوح و سام‏بن نوح و ابراهیم و داود و سلیمان و لوط و اسماعیل و موسى و عیسى)ع( و محمد)ص( را سنّت شده بدنیا آورد.

 از ابن بابویه)ره( در امالى‏اش از احمدبن ابى‏عبداللَّه برقى از پدرش از جدش از بزنطى از ابان‏بن عثمان از امام صادق)ع( نقل کرده که حضرت فرمود: ابلیس )لعنةاللَّه( از میان آسمانهاى هفتگانه عبور مى‏کرد و در آنها تردد داشت هنگامى که عیسى)ع( بدنیا آمد از سه آسمان رانده شد و در آنها راه نداشت ولى در چهار آسمان دیگر رفت و آمد مى‏کرد، پس چون رسول‏اللَّه)ص( بدنیا آمد از همه هفت آسمان رانده شده و با ستارها او را هدف قرار داده و مى‏زدند. قریش مى‏گوید: این روز همان روز است که ما از اهل کتاب که آن را ذکر کرده‏اند شنیده‏ام، عمروبن امیّة که از پیش‏گویان اهل جاهلیت بود گفت: به این ستارگان که با آنها هدایت مى‏شوید و راه خود را پیدا مى‏کنید و زمان زمستان و تابستان را مى‏فهمید نگاه کنید اگر به این ستارگان تیراندازى شود و آنها هدف قرار گیرند آن روز هنگام از بین رفتن همه عالم فرا رسیده است و اگر آنها ثابت باشند و غیر آنها هدف قرار گیرند امرى مهم اتفاق خواهد افتاد.

 صبح روزى که پیامبر)ص( بدنیا آمد هیچ بُتى نبود مگر اینکه با صورت به زمین افتاده بود و در آن شب )یعنى شب تولّد پیامبر)ص(( ایوان کسرى به لرزه درآمد و چهارده ستون از آن فرو ریخت و دریاچه ساوه خشک شد و سرزمین سماوة در آب فرو رفت و آتش آتشکده فارس که هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.

 در شب میلاد رسول‏اللَّه)ص( موبد موبدان در خواب دید که شترى سرکش پیشاپیش گروهى شتر عربى از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمین فرو رفتند و طاق کسرى از وسط دو نیم شد و در آن شب نورى از سمت حجاز در آسمان منتشر شد تا اینکه انعکاس آن به مشرق عالم رسید و تخت هیچ پادشاهى از فرمانروایان نماند مگر اینکه صبح فرداى آن شب واژگون شده بود و در آن روز همه پادشاهان لال شده و توان سخن گفتن نداشتند، علم کاهنان و پیشگویان از بین رفت و جادوى ساحران باطل شد و هیچ پیشگویى در عرب نماند الّا اینکه از یارانش پنهان گشت و قریش در میان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آلُ‏اللَّه نامیدند چون در بیت‏اللَّه‏الحرام بودند.

 آمنه گفت: همانا بخدا وقتى پسرم بدنیا آمد دست بر زمین گذاشت )زمین را به دو نیم کرد( سپس سرش را به سوى آسمان بلند کرد و به آن نگاه کرد سپس نورى از من خارج شد که همه چیز را روشن کرد و در آن روشنایى دیدم که منادى مى‏گوید: بدرستیکه تو فرزندى بدنیا آوردى که سرور مردم است و او را محمد مى‏نامند، آنگاه عبدالمطلب به نزد محمد)ص( آمد تا او را ببیند پس براى او سخنان آمنه را بازگو کردند و عبدالمطلب هم نوزاد را در آغوش کشید و او را به روى سینه‏اش گرفت و گفت: حمد و ستایش مخصوص خدایى است که این پسر پاک و زیبا را به من عطا فرمود که در گاهواره سرور و سید کودکان و فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با ارکان کعبه تبرّک نمود تا آسیبى و چشم‏زخمى به او نرسد و در آن حال اشعارى سرود.

 در بحار از واقدى نقل است که: در آن هنگام عبدالمطلب روبروى در خانه کعبه ایستاد در حالیکه رسول‏اللَّه)ص( بر روى دستش بود چنین سرود:

 الحمدللَّه الذى أعطانى

هذا الغلام الطیّب الاردانى

 قدسا فى المهد على الغلمان

أعیذه بالبیت ذى الأرکان

 حتى اربه مبلغ الغشانى

أعیذه من کل ذى شنان

من حاسد ذى طرف العینان

 در پایان خبرى که قبلاً ذکر شد آمده که: ابلیس فریادى کشید و شیاطین را فراخواند پس آنها دور او جمع شدند و گفتند: اى سرور ما چه باعث شده که چنین فریاد بکشى؟ ابلیس گفت: اى واى بر شما نمى‏دانید دیشب در آسمان و زمین چه روى داد، به تحقیق که در زمین واقعه بزرگى رخ داده است که از هنگام معراج عیسى‏بن مریم تاکنون چنین واقعه‏اى رخ نداده، بیرون بروید و ببنید این اتفاقى که افتاده چیست؟ شیاطین متفرّق شدند و پس از مدتى بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چیزى نیافتیم.

 ابلیس گفت: من خود مى‏روم تا ببینم چه شده، سپس به دنیا رفته و در سراسر آن گشت تا اینکه به مکه و حرم کعبه رسید و دید که ملائکه دور حرم و خانه خدا را گرفته و از آنجا محافظت مى‏کنند، ابلیس رفت که به داخل حرم برود و چون به نزدیک حرم رسید فرشتگان نگهبان بر سر او فریاد کشیدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را به‏صورت یک گنجشک درآورد و از سمت حرى وارد شد، جبرئیل او را دید و به او گفت: خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابلیس به جبرئیل گفت: من یک سؤال از تو دارم اى جبرئیل دیشب در زمین چه اتفاقى افتاده؟ جبرئیل به او گفت: محمد، دیشب محمد پیامبر آخرالزمان به دنیا آمده، ابلیس به جبرئیل گفت: آیا در او و وجودش براى من هم نصیبى یا راهى هست؟ گفت: خیر، گفت: آیا در امّت او براى من راهى هست، جبرئیل گفت: بله، ابلیس گفت: به همین هم راضى هستم.

 تتمّه:

 ابن بابویه در امالى از محمدبن موسى‏بن متوکل از على‏بن ابراهیم‏بن هاشم از محمدبن سنان از زیادبن منذر از لیث‏بن سعد نقل کرد که گفت: نزد معاویه به کعب گفتم: ولادت پیامبر را چگونه یافتى؟ آیا آن وقایعى که در تولد او رخ داد در زمان ولادت فرزندان او هم به قوع پیوست؟ آیا شما همانچه در ولادت پیامبر دیدید در زمان ولادت اولاد او نیز یافتید؟ کعب نظاره‏اى به معاویه کرد تا ببیند او در چه حالى است، آنگاه گویى خداوند به زبان معاویه انداخت که بگوید: بیا اى ابا اسحاق )کنیه کعب( خداوند تو را رحمت نماید بگو چه مى‏دانى؟ کعب گفت: من هفتاد دو کتاب از کتبى که از آسمان نازل شده مطالعه نمودم و همه صحیفه‏هاى دانیال نبى)ع( را خوانده‏ام و در همه آنها جریان ولادت پیامبر)ص( و اولادش را یافتم. همانا نام او معروف و مشهور است بدرستیکه هیچ پیامبرى بدنیا نیامده که ملائکه هنگام ولادت او به زمین نازل شود مگر عیسى و احمد )صلوات‏اللَّه علیها( و حجابهاى بهشت براى هیچ یک از بنى آدم کنار نرفت مگر مریم مادر عیسى)ع( و آمنه مادر محمد)ص( و از علائم حمل رسول خدا)ص( این بود که در شبى که هنگام وضع حمل مادرش آمنه شد منادر در آسمانهاى هفتگانه ندا داد که: اى اهالى آسمانهاى هفتگانه بشارت باد شما را که امشب، شب ولادت احمد است و در طبقات زمین و همه اکناف آن و حتى همه دریاها همین ندا داده شد، بطوریکه در آن هنگام هیچ جنبنده‏اى که در زمین مى‏جنبید و هیچ پرنده‏اى که در هوا پرواز مى‏کرد نبود مگر اینکه دانست زمان ولادت رسول‏اللَّه)ص( فرا رسیده و در بهشت در شب ولادت ایشان هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از لؤلؤ و مروارید بنا شد و گفته شد که اینها قصرهاى ولادت هستند و بهشت تزئین و زینت شد به بهشت امر شد: عجله کن و تکان بخور و خود را زینت کن همانا پیامبر اولیا و دوستان تو متولد شد، و بهشت آن هنگام از این خبر خندید و تا قیامت خندان خواهد ماند.

 همچنین شنیده‏ام که در آن هنگام هیچ کوهى نبود مگر اینکه به دیگر کوهها بشارت مى‏داد و مى گفت: لااله الاّ اللَّه و همه کوهها براى کوه ابوقبیس خضوع و خشوع مى‏نمودند به خاطر حضرت محمد)ص( و درختان چهل روز خداوند را با شاخه‏ها و میوه‏هاى خویش تقدیس مى‏نمودند به‏خاطر خوشحالى از ولادت پیامبر)ص( ، و بین آسمان و زمین هفتاد ستون از نورهاى مختلف نصب گردید که هیچیک شبیه دیگرى نبود، آدم)ع( را به‏خاطر فرزندش محمد)ص( شاد باش گفتند از این رو در خوبى و نیکویى آن را چندین برابر افزودند و تلخى مرگى را که آدم)ع( چشیده بود از او زایل شد و نیز به من رسیده است که هنگام ولادت پیامبر کوثر در بهشت به جوشش افتاد و تکان خورد و از آب خویش بر هفتصد هزار قصر از قصرهاى بهشت که از درّ و یاقوت بود پاشید و ارزانى نمود به‏خاطر ولادت محمد)ص( و ابلیس مورد نکوهش و سرزنش قرار گرفت و بر بدن او قفل و زنجیر زده شد و بمدت چهل روز در قلعه‏اى زندانى شد و تخت او غرق شده و از بین رفت و همه بتها در شب میلاد رسول‏اللَّه)ص( واژگون شده و فریاد همهمه‏اى بپا خواست، از کعبه در آن شب صدایى برخاست که مى‏گفت: اى آل قریش به تحقیق که پیامبرى انذارگر به سوى شما آمد که عزّت ابدى و رحمت و بخشش بزرگ با اوست و او آخرین نفر از پیامبران است. در برخى کتب یافتیم که فرزندان رسول‏اللَّه)ص( بهترین مردم پس از او هستند و تا زمانى که از فرزندان رسول‏اللَّه)ص( کسى در دنیا در میان مردم وجود دارد و در رفت و آمد است مردم همواره از عذاب الهى در امان هستند پس معاویه گفت: اى ابا اسحاق عترت و فرزندان رسول‏اللَّه)ص( چه کسانى هستند؟ کعب گفت: فرزندان فاطمه)س(، معاویه ناراحت شد و در صورتش حالت عبوسى پدیدار شد و لبانش مى‏گزید و با ریشش بازى مى‏کرد، پس کعب گفت: ما اوصاف فرزندان آن دو عزیز را یافتیم و دانستیم که آن دو عزیز شهید خواهند شد و آن دو عزیز او دو جگرگوشه فاطمه)س( هستند، که بدترین و شرورترین مخلوقات آنها را خواهند کشت. معاویه گفت: چه کسى آنها را مى‏کشد؟ کعب گفت: مردى از قریش، پس معاویه از جاى خود برخاست و گفت: اگر مى‏خواهید برخیزید پس ما نیز برخواستیم.

- پى‏نوشت‏ها -


1) تقدیم به روح ملکوتى تالى قرآن کریم، مهر تابناک سپهر صفا، حاج محمد آرمیده )طاب ثراه(«

2) این اسامى شریف که براى رسول‏اللَّه(ص) ذکر کردیم همانگونه‏اند که خداوند متعال در تورات، انجیل و زبور آورده است.

3) همان‏طور که مى‏دانید قریش از نسل حضرت ابراهیم علیه‏السلام است و ایشان جد سى‏ام یا چهل و هفتم رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله مى‏باشند.

4) چون در آن زمان هنوز اهل حجاز بت‏پرستى مى‏کردند لکن اجداد رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه و علیه و اله به دین حنیف و آئین حضرت ابراهیم خلیل‏الرحمن(ع) بودند.

5) ظاهراً کینه وهب مى‏باشد.

6) کُنیه عبدالمطلب.

7) از ابن عباس روایت است که گفت: همانا شیاطین از رفتن به آسمانها منع شدند، هنگامى که عیسى‏بن مریم(ع) بدنیا آمد از رفتن به یک سوم آسمانها منع شدند وقتى که محمد(ص) بدنیا آمد از حضور در همه آسمانها منع شدند - از جوامع ذیل سوره مبارکه حجر.

8) در بعضى از نسخ کتاب الانوار آمده که: وقتى ماه اوّل حاملگى آمنه بود آدم(ع) نزد او آمد و گفت: اى آمنه مژده که تو به رحم سرور مخلوقات یعنى سیدالأنام حامله‏اى و در رحم خویش او را مى‏پرورى و در ماه دوم حاملگى ادریس(ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر انس و جن و پیامبر عالم حامله‏اى، در ماه سوم حاملگى نوح(ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به صاحب پیروزیهاى بسیار حامله‏اى و در ماه چهارم ابراهیم خلیل(ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر بلند مرتبه و بزرگوار حامله‏اى و در ماه پنجم داود(ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب مقام ستوده شده حامله‏اى و در ماه ششم اسماعیل(ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب ارجمندى و بزرگوارى حامله‏اى و در ماه هفتم سلیمان(ع) به نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب برهان حامله‏اى، در ماه هشتم موسى کلیم‏اللَّه(ع) نزد او آمد و گفت: تهنیت باد بر تو به خاطر فرزندت که پیامبر بخشنده است و در ماه نهم عیسى(ع) نزد او آمد و او را بشارت داد به فرزندش که صاحب سخن درست و زبان گویا خواهد بود و آن هنگام ماه ربیع‏الاول بود این روایت در بعضى نسخ بحار با اندک تغییراتى آمده است.


دسته: زندگی نامه پیامبر اعظم

تاریخ : [ 1395/11/12 ] [ 13:38 ] | نویسنده : [رسول گلی زاده ]




تمامی حقوق مطالب، برای وبلاگ سفير رحمت محفوظ است.

X