مرحوم مجلسى)قدس سره( در بحار آورده است: بدان که همه علماى امامیه مگر اندکى از ایشان متفقالقول مىگویند که ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربیعالاول واقع شد ولى بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان در دوازدهم ربیعالاول بدنیا آمدند و عده قلیلى از ایشان هم مىگویند آنحضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت ایشان مشهور بین علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مىشود این است که وجود مقدس نبى مکرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دوشنبه است و نیز بین علماى ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنیا آمد و نیز گفتهاند که هنگام ظهر متولد شد.
جماعتى از مورخین و سیرهنویسان آوردهاند که هنگام ولادت رسولاللَّه)ص( روز بیستم یا بیست و هشتم یا اوّل ماه نیسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسرى انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانىاش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانرواى روم و در عامالفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فیلسواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفتهاند که ایشان در سالروز آن واقعه بدنیا آمدهاند، برخى نیز آوردهاند که ایشان سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنیا آمد و عدهاى نیز مىگویند که چهل سال پس از آن واقعه بدنیا آمد ولى قول صحیحتر آن است که حضرت رسول)ص( در همان سال عامالفیل بدنیا آمدند. یکى از منجمین بهنام ابومعشر بلخى مىگوید: طالع ولادت رسولاللَّه)ص( در درجه بیستم از جدى بود هنگامى که زحل و مشترى در عقرب و مرّیخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.
مرحوم مجلسى)قدسسره( در بحار آورده است: بدان که همه علماى امامیه مگر اندکى از ایشان متفقالقول مىگویند که ولادت آنحضرت در هفدهم ماه ربیعالاول واقع شد ولى بیشتر اهل سنت قائل هستند که ایشان در دوازدهم ربیعالاول بدنیا آمدند و عده قلیلى از ایشان هم مىگویند آنحضرت در ماه مبارک رمضان متولد شدند و امّا در روز ولادت ایشان مشهور بین علماى ما و آنچه از اخبار استفاده مىشود این است که وجود مقدس نبى مکرم اسلام)ص( در روز جمعه متولد شدند و مشهور بین اهل سنت روز دوشنبه است و نیز بین علماى ما و اهل سنت مشهورترین قول این است که آنحضرت بعد از طلوع فجر بدنیا آمد و نیز گفتهاند که هنگام ظهر متولد شد.
جماعتى از مورخین و سیرهنویسان آوردهاند که هنگام ولادت رسولاللَّه)ص( روز بیستم یا بیست و هشتم یا اوّل ماه نیسان رومى و هفدهم دى ماه به حساب فارسیان در زمان حکومت کسرى انوشیروان در سال چهل و دوم حکمرانىاش و هشتصد و هشتاد و دو سال پس از وفات اسکندر فرمانرواى روم و در عامالفیل پنجاه و پنج یا پنجاه و چهار سال بعد از واقعه حمله ابرهه به همراه سپاه فیلسواران به کعبه و شکست ایشان بود و نیز گفتهاند که ایشان در سالروز آن واقعه بدنیا آمدهاند، برخى نیز آوردهاند که ایشان سى سال پس از واقعه حمله ابرهه بدنیا آمد و عدهاى نیز مىگویند که چهل سال پس از آن واقعه بدنیا آمد ولى قول صحیحتر آن است که حضرت رسول)ص( در همان سال عامالفیل بدنیا آمدند. یکى از منجمین بهنام ابومعشر بلخى مىگوید: طالع ولادت رسولاللَّه)ص( در درجه بیستم از جدى بود هنگامى که زحل و مشترى در عقرب و مرّیخ در مکان خود در حمل قرار داشت و خورشید در شرف خود در حمل بود و زهره در شرف خود در حوت و عطارد هم در حوت بود و ماه در اوّل میزان و رأس در جوزاء و ذنب در قوس قرار داشتند.
آن حضرت در خانهاى معروف به دار محمدبن یوسف بدنیا آمد که آن خانه متعلق به پیامبر بود و بعد آن را به عقیلبن ابیطالب بخشید بعدها آن خانه را اولاد محمدبن یوسف برادر حجاج خریده و به خانه خود ضمیمه کرد پس چون دوران حکومت هارون رسید مادرش خیزران آن خانه را گرفت و از خانههاى اطراف جدا ساخته و آن را تبدیل به مسجد کرد و هماکنون آن خانه که تبدیل به مسجد شده موجود و معروف است و مردم آن را زیارت کرده و در آن نماز مىخوانند.
شیخ صدوق)ره(، در اکمال از علىبن احمد و او نیز از احمدبن یحیى و او هم از محمدبن اسماعیل از عبداللَّهبن از عبداللَّهبن محمد از پدرش از خالدبن الیاس از ابى بکربن عبداللَّهبن أبى جهم از پدرش از جدش آورده که: شنیدم ابوطالب از عبدالمطلب نقل مىکرد که پدرم عبدالمطلب جریانى را تعریف مىکرد و مىفرمود: در اتاق خود خوابیده بودم که خوابى دیدم و از آن هراسان شدم، در این هنگام یکى از زنان پیشگوى قریش به نزدیک من آمد در حالیکه من عبایى از خز بر تن داشتم و آن کاهنه با مشت بر شانه من زد و هنگامى که به من نگاه کرد متوجه تغییر در صورت من شد )در آن زمان من بزرگ قوم خویش بودم( آنگاه آن کاهنه ایستاد و گفت: در شأن بزرگ عرب نیست که رنگ چهرهاش تغییر کند، آیا از حوادث و وقایع زمانه نگران هستى؟ من به او گفتم: من دیشب در اتاق خویش در خواب بودم و دیدم که گویى درختى بر پشت من رشد کرد و آنقدر بزرگ شد که نوک آن به آسمان سرکشید و شاخههاى آن به شرق و غرب عالم کشیده شد و نورى را دیدم که از آن درخشیدن گرفت بطوریکه آن نور هفتاد برابر نورانىتر از نور خورشید بود و دیدم که همه مردم از عرب و غیر عرب به آن سجده مىنمایند و هر روز آن درخت بزرگتر و نورانىتر مىشود آنگاه دیدم گروهى از مردان قریش مىخواهند آن را قطع کنند پس هنگامى که به درخت نزدیک شدند، آنان را مردانى زیبارو آنها را گرفتند و مانند اینکه لباسى را تکان مىدهند آنها را تکان داده و پشتشان را شکسته و چشمشهایشان را بیرون آوردند. من دستم را دراز کردم تا شاخهاى از آن شاخهها را بگیرم که یکى از آن جوانان با فریاد به من گفت: صبر کن! از این درخت چیزى نصیب تو نمىشود، من گفتم: براى چه نصیب من نمىشود در حالیکه درخت از من است، آن جوان گفت: این درخت براى کسانى است که به آن تعلق دارند و آنها نیز به سوى درخت رفتند. من وحشت زده و نالان از خواب پریدم در حالیکه رنگ در چهرهام نمانده بود، در این هنگام دیدم که رنگ چهره آن زن پیشگو تغییر کرده است آنگاه گفت: اگر رؤیاى تو درست باشد از صلب تو پسرى بدنیا خواهد آمد که مالک شرق و غرب عالم مىگردد و در میان مردم نبوت مىکند و از من دور شد، ابوطالب در حالیکه این جریان را تعریف مىکرد محمد)ص( از مجلس خارج شد و ابوطالب گفت: آن درخت بخدا قسم أباالقاسم امین)محمد صلىاللَّه و علیه و اله( است...
ابوجعفر محمدبن علىبن الحسینبن بابویه)ره( گفت: همانا ابوطالب عموى رسولاللَّه)ص( فردى مؤمن به خدا بود و لیکن براى اینکه بتواند بیشتر آن حضرت را یارى نماید اظهار به شرک مىکرد و ایمان خویش را مخفى نگاه مىداشت.
و به اسنادش از محمدبن مروان از امام صادق)ع( نقل است که فرمود: همانا ابوطالب شرک را اظهار و ایمان خویش به خداوند را مخفى مىنمود پس هنگامى که زمان وفاتش رسید، خداوند عزوجل به رسولاللَّه)ص( وحى فرمود: از مکه خارج شود که در آنجا هیچ یارى ندارى، رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله نیز بعد از وفات عمویش ابوطالب به سوى مدینه مهاجرت فرمود.
به همان سند از اصبغبن نباته نقل است که گفت، شنیدم که امیرالمؤمنین)ع( مىفرماید: بخدا قسم پدرم و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز هیچ بتى را نپرستیدند، از حضرت پرسیده شد، پس آنها چه چیز را یا چه کس را عبادت مىکردند؟ حضرت فرمود: آنها به سوى کعبه همچون پدرشان ابراهیم)ع( و طبق آئین او نماز مىخواندند و پیرو او بودند.
در امالى به اسنادش از ابن عباس نقل است که شنیدم از پدرم عباس که مىگفت: وقتى عبداللَّه براى عبدالمطلب بدنیا آمد، ما در صورت او نورى مانند نور خورشید مشاهده کردیم، پدرم گفت: بدرستیکه براى این پسر مقام بزرگى است، آنگاه گفت: شبى در خواب دیدم که از بینى این کودک پرندهاى سفید خارج شد و به پرواز درآمد و از شرق و غرب گذشت سپس بازگشت و بر بالاى خانه کعبه افتاد پس همه قریش درباره او سخن مىگفتند و در همین میان که مردم درباره او فکر و تأمّل مىنمودند نورى بین آسمان و زمین درخشیدن گرفت و امتداد پیدا کرد تا اینکه مشرق و مغرب عالم را فرا گرفت، چون از خواب بیدار شدم از زن پیشگویى از قبیله بنى مخزوم در این مورد سؤال کردم و او به من گفت: اگر خواب تو درست باشد از صلب پسرت عبداللَّه پسرى متولد مىگردد که اهل شرق و غرب عالم تابع او مىشوند، ابنعباس مىگوید: پدرم گفت: من تلاش کردم تا عبداللَّه با آمنه ازدواج نماید و آمنه از زیباترین زنان قریش بود. هنگامى که عبداللَّه از دنیا رفت و آمنه هم رسولاللَّه)ص( را بدنیا آورد به نزد او رفتم وقتى رسول خدا)ص( را دیدیم در صورت او نورى بسیار مشاهده کردم و دیدم که بین دو چشم او مىدرخشد، پس او را در آغوش گرفتم و در صورت او بیشتر خیره شدم و دقت نمودم و از او بوى مشک استتشمام مىنمودم و بر اثر در آغوش گرفتن او از شدت بوى مشک گویى به قطعهاى از مشک مبدل شده بودم آنگاه آمنه با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: هنگامى که زمان بدنیا آمدن محمد فرا رسید و کار بر من سخت شد، هم همه و صداهایى مىشنیدم که به سخن گفتن آدمیان نمىماند، آنگاه پرچمى از دیبا بر شاخهاى از یاقوت دیدم که بین آسمان و زمین در اهتراز و حرکت بود سپس نورى دیدم که از سر او تابید و در آسمان بالا رفت و قصرهاى سرزمین شام را دیدم، سپس شیر یالدارى را دیدم که مىگذشت و مىگفت: اى آمنه با ولادت پسرت دیگر پیشگویان و ساحران و بُتها رخت برمىبندند، آنگاه مرد جوانى را دیدم که کاملترین مردم از حُسن صورت بود و بلند قامت و سفیدرو و خوش لباس بود، و گمان کردم که کسى جز عبدالمطلب نیست که به من نزدیک شده و نوزاد را گرفت و در حالى بر من وارد شد که با او طشتى از طلاى زمّرد نشان و شانهاى از طلا بود، سپس کیسهاى از حریر سبز بیرون آورد و درِ آن را باز کرد و دیدم که در آن پر از عطر سفید است، پس از آن بر بدن نوزاد مالید و آن را به کسى که آنجا همراهش بود داد و او از آن عطر بر شکم کودک مالید و او را به سخن گفتن وادار کرد و با او سخنانى گفت که من نفهمیدم چه مىگوید فقط این جمله را شنیدم که گفت: در امان و پناه خدا باشید، به تحقیق که خداوند قلب تو را مملو و مالامال از ایمان و علم و بردبارى و یقین و عقل و شجاعت نموده و تو بهترین آدمیان هستى، خوشا بحال آنکه از تو پیروى کند و واى بر آنکه از تو متابعت نکند و تو را مخالفت نماید، سپس کیسه دیگرى از جنس حریر سفید بیرون آورد و باز کرد که در آن مهر نبوت قرار داشت پس با آن بین دو کتف محمد)ص( را مهر نمود و گفت: خداوند مرا امر فرمود که در تو از روح القُدُس بدمم، پس بر نوزاد دمید و لباسى بر تن او کرد و گفت: این لباس نگهدارنده تو و حرز تو از بلایا و آفات دنیوى است، پس اى عباس بدان این چیزى است که من با چشم خود دیدم، عباس گفت: من در این هنگام به آمنه گفتم که جاى آن مهر را نشانم بده و او لباس محمد)ص( را به کنار زد و آن لحظه دیدم که مهر نبوت بین دو کتف رسولاللَّه)ص( خورده است، من این جریان را کتمان کردم و از دیگران پنهان داشتم، و کمکم جریان را فراموش کردم و بعدها از این ماجرا چیزى به رسولاللَّه)ص( نگفتم تا روزى که به شرف اسلام نائل شدم و آنگاه رسولاللَّه)ص( از آن جریان به من خبر داد.
در بحار آمده که واقدى مىگوید: در جریان خواستگارى عبداللَّهبن عبدالمطلب از آمنة بنت وهب، عقیلبن أبى وقّاص، چنین سخن را آغاز نمود: بسماللَّه الرحمن الرحیم، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است که ما را از نسل ابراهیم)ع( و از شجره اسماعیل)ع( و از شاخسار و از ثمره عبد مناف قرار داد(3) سپس عقیلبن ابى وقاص ثناى خدواند متعال را به نحو شایسته و رسا و به زیباترین کلمات بهجاى آورد آنگاه ثناى لات و عزّى را گفت،(4) آنگاه نکاح را منعقد ساخت، پس از آن به وهب پدر آمنه نگاه کرد و گفت: اى أبى الوداع(5) من دختر بزرگوار تو آمنه را به عقد ازدواج پسر سیدمان عبدالمطلب با مهریه چهارهزار درهم و پانصد مثقال طلاى سرخ، درآوردم وهب گفت: بله قبول کردم، سپس آن دو یعنى عبداللَّه و آمنه را به خیر و بزرگى دعا نمود آنگاه وهب دستور داد تا غذا بیاورند، پس غذا آوردند از انواع غذاهاى سرد و گرم و شیرین و شور محیا شد و همه حاضران خوردند و نوشیدند، راوى مىگوید: آنگاه عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه به اندازه هزار درهم، مشک و عنبر و شیرینى و کافور بخشید و وهب هم به اندازه هزار درهم عنبر نثار کرد که موجب شادى بیش از پیش مجلس گردید، واقدى مىگوید: هنگامى که مجلس به پایان رسید عبدالمطلب به وهب نگاه کرد و گفت: به خداى آسمان قسم که من امروز از زیر این سقف بیرون نمىروم مگر اینکه دست پسرم را در دست همسرش بگذارم، وهب هم گفت: چارهاى نیست، پس وهب برخاست و نزد همسرش رفت و به او گفت: بدان که عبدالمطلب به خداى آسمان قسم خورده که از زیر این سقف نرود مگر اینکه عبداللَّه و آمنه را به همدیگر برساند، همسر وهب همان لحظه برخاست و چند نفر از زنان آرایشگر را جمع کرد و به آنها امر کرد تا آمنه را آرایش و زینت کنند، آنها نیز دور آمنه را گرفتند یکى بر دست او نقش مىزد، آن یکى حنا مىزد و دیگرى گیسوان او را مىبافت و هنگامى که خورشید به غروب رو نهاد کار ایشان تمام شد پس تختى از چوب خیزران نهادند و آن را با انواع پارچه و دیباهاى منقوش فرش کرده و پوشاندند و کنیزى بر کنار تخت نشسته بر سر آمنه تاجى نهاد و بر پیشانىاش زنجیر جواهر نشان آویخته و بر گردنش گردنبندهایى از مروارید و جواهر نهاده و در دستانش انواع آنگشترها را قرار دادند، آنگاه وهب آمد و به عبدالمطلب گفت: اى سرور من، عروس آماده است، به نزد عروس بیایید، عبدالمطلب به پیش عروسش آمنه آمد، در حالیکه آمنه از زیبایى یکپارچه ماه شده بود، پس عبدالمطلب به نزد تخت او آمد و بین چشمان عروسش را بوسید آنگاه به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم کنار همسرت بر تخت بنشین و با دیدن او خوشحال باش، عبداللَّه گام برداشت و روى تخت کنار عروسش آمنه نشست و عبدالمطلب از دیدن این صحنه شادمان گردید و پس از آن آمنه به حضرت سیدالمرسلین و خاتم النبین محمد مصطفى)ص( حامله گردید، فرداى آن روز که عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را دید متوجه شد که نورى که در بین دو چشم عبداللَّه بود رفته و فقط به اندازه یک درهم درخشندگى در بین دو چشمش باقى مانده و آن نور به سینه آمنه منتقل شده بود، عبدالمطلب برخاست و به نزد آمنه رفت و به صورت او نظر انداخت و دید که نور صورت او مانند نور جمال عبداللَّه نیست بلکه بسیار نورانىتر است، پس عبدالمطلب نزد حبیب راهب رفت و از او در این مورد سؤال نمود، حبیب گفت: بدانکه این نور همان خود صاحب نور است که در شکم مادرش قرار گرفته است، عبدالمطلب برخاست و همراهانش نیز با او خارج شدند ولى عبداللَّه پیش همسرش ماند تا زمانى که زردى رنگ حنا از دستانش زدوده شود، و این کار بهخاطر این است که اعراب وقتى ازدواج مىنمایند و هنگام زفاف به نزد همسرشان مىروند دستانشان را با حنا خضاب مىکنند و تا زمانى که رنگ حنا از دستانشان زدوده شود از نزد همسر خود خارج نمىشوند، عبداللَّه چهل روز نزد آمنه بود وقتى به نزد اهل مکه آمد همگان دیدند که نور بین دو چشم عبداللَّه از جاى خود رفته است، پس عبدالمطلب به نزد حبیب راهب آمد و از او در این مورد سؤال کرد و او پاسخ داد که یکماه است که فرزند عبداللَّه )یعنى رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله( در رحم مادرش قرار گرفته است، در این زمان بود که کوهها و درختان و آسمانها برخىشان به برخى دیگر تبریک مىگفتند و بشارت مىدادند و مىگفتند: بدرستیکه محمد)ص( در رحم مادرش آمنه جاى گرفته و یکماه است که این مهم به وقوع رسیده، آن زمان کوهها و دریاها و آسمانها و طبقات زمین از این جریان خشنود گردیده و شادمانى نمودند در همین وقت بود که نامهاى از یثرب به عبدالمطلب رسید و به او خبر دادند که فاطمه دختر عبدالمطلب از دنیا رفته است و در آن نامه آمده بود که از او اموال بسیار زیاد و با ارزشى بهجاى مانده است، پس عبدالمطلب به پسرش عبداللَّه گفت: پسرم چارهاى نیست جز اینکه همراه من به یثرب بیایى، عبداللَّه با پدرش مسافرت نمود و به شهر وارد شد و عبدالمطلب ارث دخترش را گرفت پس از ده روز که آنها وارد شهر یثرب شده بودند عبداللَّه به شدت بیمار شد و بیشتر از پانزده روز زنده نماند و چون روز شانزدهم شد عبداللَّه وفات نمود و پدرش روى قبر او قبّهاى بزرگ با گچ و آجر ساخت، آنگاه به مکه بازگشت و بزرگان قریش و بنىهاشم به استقبال او آمد وقتى خبر فوت عبداللَّه به آمنه رسید بسیار گریست و گیسوان خویش را پریشان نمود و کَنْدْ و بر صورتش لطمه زد و گریبان خود را چاک داد عبدالمطلب وقتى احوال آمنه را دید با نوازش و مهربانى قلب او را تسکین داد و به او هزار درهم نقره داد و به او تاج جواهرنشان که عبد مناف به برخى از دخترانش میداد، عطا نمود و او گفت: اى آمنه غمگین مباش که تونزد من گرانقدر و بزرگى بهخاطر فرزندى که در رحم خویش دارى، ناراحت مباش پس او نیز خاموش شد و دلش آرام گرفت.
واقدى مىگوید: هنگامى که ماه دوم حمل رسولاللَّه)ص( )در رحم مادرش آمنه شد( خداوند تعالى به منادى امر کرد تا در آسمانها و زمین به ملائکه ندا دهد که: براى محمد)ص( و آمنه )به برکت وجود پیامبر صلىاللَّه و علیه و اله( همواره استغفار نمایید.
واقدى مىگوید: وقتى ماه سوم حمل رسولاللَّه)ص( )در رحم مادرش( شد، در این میان ابوقحافه از شام باز مىگشت، هنگامى که به نزدیک مکه رسید شترش سر خود را بر زمین به حالت سجده گذاشت در آن لحظه أبوقُحافه ترکه چوبى در دست داشت پس ناقه را به شدت و به دردناکترین حالت مضروب ساخت ولى شتر سرش را بالا نیاورد، أبوقُحافه گفت: من تاکنون شترى را ندیدهام که صاحبش را ترک کند و نافرمانى او را نماید در این هنگامى منادى ندا داد: أباقحافه ناقهات را بهخاطر اینکه نافرمانى تو را مىکند مضروب نکن مگر نمىبینى کوه و دریا و درختان )به جز آدمیان( براى خداوند سجده مىکنند، ابوقحافه گفت: اى منادى آنها براى چه چنین مىکنند؟ گفت: بدانکه پیامبر اکنون سه ماه است که به امر خداوند در رحم مادرش وجود و تکوین یافته، أبوقحافه پرسید: او چه وقت بدنیا مىآید؟ گفت: اگر خدا بخواهد خواهى دید، اى اباقحافه واى بر بندگان و پرستشگران بتها از شمشیر او و یارانش، ابوقحافه گفت: ساعتى توقف نمودم تا اینکه ناقه سر از زمین برداشت و من به سوى عبدالمطلب آمدم و جریان تعریف کردم.
واقدى مىگوید: هنگامى که ماه چهارم حمل رسولاللَّه)ص( شد، مرد زاهدى در راه رفتن به طائف بود، او صومعهاى در نزدیکى مکه )به فاصله یک روز راه رفتن( داشت. رواى مىگوید: پس آن زاهد که نامش حبیب بود از صومعه خارج شد و به نزد بعضى از دوستانش در مکه آمد هنگامى که به نزدیکى مکه )ارض موقف( رسید ناگهان دید کودکى پیشانىاش را بر زمین گذاشته و با سر سجده نموده است، حبیب مىگوید: به سوى او رفتم و نشستم او را گرفتم و خواستم که از جایش بلند کنم که ناگاه منادى نداد داد که: اى حبیب او را رها کن، مگر نمىبینى که همه مخلوقات از خشکى و دریا و دشت و کوه به شکرانه اینکه پیامبر پاک نهاد رضى، مرضى، اکنون پنج ماه در حم مادرش به سر مىبرد خداوند را سجده نمودهاند، این کودک هم به خداوند سجده کرده. حبیب گفت: من از پیش آن کودک راه افتادم و به مکه داخل شدم و جریان را براى عبدالمطلب بازگو کردم آنگاه او گفت: این جریان و اسم پیامبر موعود را کتمان کن و از دیگران پوشیده بدار که او دشمنانى دارد، آنگاه حبیب به صومعه خود بازگشت هنگامى که به آنجا رسید صومعه شروع به لرزیدن نمود و آرام نگرفت وقتى که حبیب به محل عبادت و محراب خود رسید دید که بر آن محراب و محراب همه راهبان نوشته شد: اى اهل دیر و صومعه به خدا و رسولش محمدبن عبداللَّه)ص( ایمان بیاورید که بزودى بدنیا خواهد آمد، پس خوشا به حال آنانکه به خدا ایمان بیاورند که از رستگاران هستند و واى بر کسى که بخدا کفر بورزد که از اشقیاء خواهد بود، حبیب مىگوید: من گفتم به چشم اطاعت مىکنم بدرستیکه من مؤمن بخدا و تبعیت کنندهاى غیر منکر هستم.
واقدى مىگوید: هنگامى که ماه ششم حمل رسولاللَّه)ص( شد در همان ایام روزى اهل مدینه و یمن براى برپایى مراسم عید از شهرها بیرون رفتند و رسم اعراب این بود که شش روز در سال به مناسبت عید از شهر بیرون رفته و نزد درخت بزرگى بهنام ذاتانواط مىرفتند )و این درخت همانى است که خداوند در کتابش از آن یاد کرده آنجا که مىفرماید: وَ مَنَاةِ الثَّالِثَةَ اُخرى( مردم نزد آن درخت مىرفتند و مىخوردند و مىآشامیدند و شادى مىکردند و به آن درخت تقرّب مىجستند در همین اثنا از میان درخت نداى بلندى برخاست و منادى گفت:اى اهل یمن، اى اهل یمامه، اى کسانى که خدایانِ دست ساخته خود را عبادت مىکنید و بر بُتها سجده مىنمایید: )جاءَالْحَقُ وَ زَهَقَ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً( آگاه باشید که حق آمد و باطل رفت و بدرستیکه باطل رفتنى است، اى مردم )بتپرست( زمان هلاک شما فرا رسیده و مرگ فرا روى شماست و زمان آه و ناله و زارى و افغان شما بتپرستان نزدیک است، راوى مىگوید: مردم با شنیدن این ندا ناله کنان پراکنده شدند و با بهت و حیرت و تعجب از این ماجرا به منازل خویش بازگشتند.
واقدى مىگوید: هنگامى که ماه هفتم حمل رسولاللَّه)ص( شد، در همان ایام مردى به نام سواربن قارب به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: آگاه باش اى اباالحارث(6) دیشب بین خواب و بیدارى بودم که دیدم درهاى آسمان گشوده شد و ملائکه به زمین نازل شدند در حالیکه با ایشان لباسهایى رنگارنگ بود و مىگفتند: زمین را زینت کنید که به زودى شخصى بدنیا خواهد آمد که نامش احمد است او نوه عبدالمطلب است، او فرستاده خداوند به زمین و به همه مرم از سیاه و سرخ و زرد و کوچک و بزرگ و مرد و زن است، او صاحب شمشیر برنده و تیر شکافنده است، من از یکى از ملائک پرسیدم: این فرد کیست که درباره او سخن مىگویید؟ او گفت: اى واى بر تو )او را نمىشناسى( او محمدبن عبداللَّه بن عبدالمطلببن هاشمبن عبد مناف است، آنگاه سواربن قارب گفت: این جریانى بود که دیدم، عبدالمطلب به او گفت: این رؤیا را از دیگران مخفى کن و به کسى از آن خبر مده تا ببینم چه خواهد شد.
واقدى مىگوید: هنگامى که نُه ماه از تکوین وجود مقدس رسولاللَّه)ص( در رحم مادرشان گذشت خداوند به ملائکه همه آسمانها امر فرمود تا به زمین فرود بیایند، پس ده هزار فرشته که هر یک از آنها چراغى بهدست داشت که مشتعل و نورافشان بودند بدون اینکه روغنى داشته باشند و بر هر چراغ نوشته شده بود )لا إله إلَّااللَّه، مُحَمَّد رسولاللَّه( که هر عرب با سواد آن را خواند، آنگاه اطراف مکه در بیابانهاى مجاور توقف نمودند در این هنگام منادى نداد داد: این نور محمد رسولاللَّه)ص( است مردم و شاهدان این جریان را به عبدالمطلب اطلاع دادند و او امر کرد که این جریان را براى کسى بازگو نکنند تا زمان آن فرا برسد.
واقدى مىگوید: هنگامى که نُه ماه بر رسولاللَّه)ص( تمام و کامل شد آمنه مادر رسولاللَّه به مادرش »بَرَّةْ« نظاره کرد و گفت: مادر جان دوست دارم به داخل خانه بروم و ساعتى بیاد همسرم عبداللَّه بگریم و به یاد صورت زیباى او و جوانىاش اشک بریزم و با خود خلوت نمایم پس کسى بر من داخل نشود، مادر آمنه به او گفت: اى آمنه برو و گریه کن که حق دارى اشک بریزى، آمنه به تنهایى وارد خانه شد و نشست و شروع به گریستن نمود در مقابل او شمعى روشن بود و در دستش دوک ریسندگى از جنس آبنوس بود که بر آن قطعهاى عقیق قرار داشت. آمنه گریه مىکرد و در فراق شوهرش عبداللَّه مرثیه سرایى و نوحهگرى مىکرد تا اینکه درد زایمان او شروع شد پس از جا برخاست و به سوى در رفت تا آن را باز کند ولى در باز نشد، به جاى خود بازگشت و گفت: اى واى از تنهایى، در این هنگام درد او بیشتر شد و زمان وضع حمل رسید، در این حال او چیزى نفهمید تا اینکه سقف اتاق شکافته شدو از بالا چهار حورى پایین آمدند و خانه از نور صورت ایشان روشن شد و به آمنه گفتند: ناراحت مباش و نترس که ما به نزد تو آمدهایم تا به تو خدمت نماییم و از وضع حمل بیمناک مباش، پس یکى از حوریان در سمت راست آمنه دیگرى در سمت چپ و یکى در مقابل و یکى در پشت او نشستند، در این زمان آمنه به آرامى به خواب رفت و خوابید. ابن عباس مىگوید: هرگز این چنین نبود که مادر کودک در هنگام تولّد فرزندش و خروج او از شکمش در خواب باشد، وقتى مادر پیامبر صلىاللَّه و علیه و اله بیدار شد دید که محمد)ص( متولد شده بود و در پایین پاى مادرش بود که پیشانىاش را به حال سجده بر خدا به زمین گذاشت سپس دو انگشت وسط و سبّابهاش را به آسمان بلند کرد و فرمود: لا إله إلَّا اللَّه.
واقدى مىگوید: رسولاللَّه)ص( در شب جمعه قبل از طلوع فجر در هفدهم ربیعالاول بدنیا آمد در سالى که نُه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات حضرت آدم)ع( گذشته بود.
واقدى مىگوید: مادرش آمنه به صورت رسولاللَّه)ص( نظاره کرد و دید که بر چشمانش سرمه کشیده شد و بر پیشانى و چانهاش نقش زده شد است، از جمال پیامبر صلىاللَّه علیه و اله نورى ساطع شده که ظلمت شب را روشن نموده.
آنگاه سقف خانه بالا رفت و شکافت و آمنه بواسطه نور روى رسولاللَّه)ص( همه مناظر زیبا را دید و قصرها را با حرمها و اندرونى شان دید، در آن شب بیست و چهار ستون از ایوان کسرى شکست و فرو ریخت و در آن شب آتش آتشکده فارس خاموش شد و در آن شب برقى فروزان در همه خانهها و اتاقهاى اهل ایمان در دنیا بالا رفت، در خانهها و اتاقهاى کسانى خداوند تعالى با علم خویش مىدانست که ایشان به خدا و رسولش)ص( ایمان مىآورند و این نور در خانههاى اهل کفر به امر خدا درخشنده نگردید و در شرق و غرب عالم هیچ بُتى نماند مگر اینکه با صورت به زمین افتاد و به حال خوارى با پیشانى نقش زمین شده بود و همه اینها بهخاطر عظمت رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله بود.
در احتجاج ذیل حدیث طولانى در گفتگوى حضرت امیرالمؤمنین)ع( با بعضى از یهود در باب معجزات رسولاللَّه)ص( و فضائل بسیار ایشان عباراتى بدین لفظ آمده که، مردى یهودى به امام على)ع( گفت: مگر محمد مانند عیسىبن مریم است که شما گمان مىکنید و مىگویید که او میان گهواره در کودکى سخن مىگوید، امام به او فرمود: همانا که چنین است، محمد)ع( از رحم مادرش بیرون آمد و دست چپش را بر زمین گذاشت و دست راستش را به سوى آسمان بلند کرد و لبانش را به توحید حرکت داد و از دهان او نورى پدید آمد که بواسطه آن اهل مکه قصرهاى بصرى در شام و اطراف و اکناف آنرا و قصرهاى سرخ در سرزمین یمن و اطراف آنرا و قصرهاى سفید در سرزمین فارس و اصطخر و بلاد اطراف آنرا دیدند. همه دنیا در شب ولادت نبى خدا صلىاللَّه و علیه و اله روشن شد تا آنجا که جنّ و انس و شیاطین هراسناک شدند و گفتند: در زمین اتفاق بزرگى رخ داده، و مىدیدند که ملائکه در شب میلاد بلا و پایین مىروند و تسبیح حضرت حق را بهجاى مىآورند و ستارگان از جاى خود حرکت کرده و به هم اصابت مىنمودند و همه اینها علائم میلاد رسولاللَّه)ص( بود، ابلیس هم با دیدن این وقایع عجیب در آن شب خواست که به آسمانهاى بالاتر برود زیرا در آن زمان او به آسمان سوم رانده شده و آنجا ساکن بود و شیاطینى که استراق سمع مىنمودند با دیدن این عجایب خواستند که به آسمانها بالاتر رفته و استراق سمع کنند امّا در این هنگام همه آنها از رفتن به آسمانها بالاتر منع شده و با تیرها و شهابهاى آتشین رانده شدند و همه اینها دلایلى بر نبوت رسولاللَّه)ص( مىباشد.(7)
در بحار از واقدى نقل است که: وقتى حضرت محمد)ص( بدنیا آمد حوریان او را گرفتند و در پارچهاى پیچیده و در آغوش مادرش آمنه قرار دادند و به بهشت بازگشتند و به ملائکه آسمانها خبر ولادت پیامبر)ص( را دادند، جبرئیل و میکائیل نازل شده و به صورت و شکل آدمیان در غالب دو جوان وارد خانه آمنه شدند، جبرئیل طشتى از طلا به همراه داشت و میکائیل آبریزى از عقیق سرخ در دست داشت، جبرئیل رسولاللَّه)ص( را گرفت و شروع به شستن او نمود و میکائیل آب بر بدن مبارک او مىریخت و آن دو رسولاللَّه)ص( را شستند، آمنه در گوشه اتاق خوابیده بود و با هراس و تعجب نظارهگر بود، جبرئیل به او گفت: اى آمنه ما پسرت را براى پاکى از نجاست نشستیم چون او هرگز به نجاست آلوده نمىگردد بلکه ما او را از ظلمات رحم تو پاک نمودیم و شستیم، وقتى شستشوى محمد)ص( تمام شد چشمان او را سرمه کشیدند و بر پیشانىاش بوسیله جوهرى از مشک و عنبر که به همراه داشتند نقش زدند و گرد کافور بر سر او مالیدند، آمنه گفت: در این هنگام هم همه و صدایى از پشت در شنیدم پس جبرئیل به سوى در رفت و نگاهى کرد و به داخل خانه بازگشت و گفت: ملائکه آسمانهاى هفتگانه مىخواهند بر پیامبر)ص( سلام کنند، در این هنگام خانه بزرگ شد و ملائکه گروه گروه به نزد او آمده و بر او سلام نمودند و گفتند: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدٌ، اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ یا مَحْمُود، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا أَحْمَدَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حامِدُ...
واقدى مىگوید: در این هنگام آمنه از جاى خود برخاست و در خانه را باز کرد و فریاد بلندى کشید و از هوش رفت، وقتى به هوش آمد مادرش بَرَّةْ و پدرش وهب را صدا زد و گفت: واى بر شما، شما کجا هستید که ببینید چه بر من گذشت، پسرم بدنیا آمده و چنین و چنان شد و آنچه که دیده بود براى ایشان بازگو کرد، وهب ایستاد و غلامش را صدا زد و به او گفت: به نزد عبدالمطلب برو و به او بشارت ولادت فرزندش را بده، در آن هنگام اهل مکه بر بام خانههایشان رفته بودند و به وقایع عجیبى که در حال رخ دادن بود نظاره مىکردند و نمىدانستند که چه شده، عبدالمطلب نیز به همراه اولادش بر بام خانهاش رفته بود و هیچ اطلاعى از جریانات بوقوع پیوسته نداشت تا اینکه غلام وهب درِ خانه او را زد و به نزد عبدالمطلب آمد و گفت: سرورم مژده بده که آمنه وضع حمل نموده، فرزندى پسر بدنیا آورده و مژدگانى از او طلب نمود، عبدالمطلب گفت: من مىدانستم که این وقایع عجیب که امشب رخ داد براهین و دلائلى براى ولادت فرزندم است، پس عبدالمطلب با فرزندانش به سوى آمنه رفت و همگى با دیدن این صحنهها متعجب بود.
در بحار شیخ ابوالحسن البکرى استاد شهید ثانى)ره( در کتابش به نام کتاب الأنوار آورده که، بزرگان و گذشتگان ما و راویان این حدیث آوردهاند که: هنگامى که ماهها یکى پس از دیگرى بر آمنه مىگذشت و مىشنید که منادى از آسمان چنین ندا مىدهد، بر حبیب خدا چنین گذشت و چنان شد(8)، در شب و روز هاتفى بر آمنه ندا مىکرد و مژده و خبرى به او مىداد و آمنه نیز این جریانات را براى همسرش عبداللَّه تعریف مىکرد، آمنه مىگوید که، عبداللَّه هم به من گفت: وقایعى که برایت پیش آمده از همگان مخفى و پوشیده بدار، در ماه ششم آمنه احساس سنگینى نمىکرد، وقتى که ماه هفتم شد عبدالمطلب پسرش عبداللَّه را خواست و به او گفت: پسرم ولادت فرزند آمنه نزدیک است و ما مىخواهیم که ولیمه و میهمانى بدهیم ولى چیزى از لوازم آن را نداریم، پس به یثرب برو و هر چه که براى اینکار مورد نیاز است بخر، عبداللَّه در زمان تعیین شده از مکه خارج شد و به یثرب مسافرت کرد ولى از گردش چرخ زمانه و حوادث ایام از دنیا رفت و خبر وفات او به مکه رسید و این جریان بسیار براى خانواده او اهل مکه سنگین و بزرگ نمود و همه اهل مکه از شنیدن این خبر گریستند و همه جاى مکه را ماتم و حزن و اندوه فرا گرفته بود و پدرش عبدالمطلب و آمنه و برادران عبداللَّه براى او نوحهگرى و مرثیه سرایى مىکردند و این مصیب بسیار بزرگ و دردناک بود. هنگامى که ماه نهم حمل رسولاللَّه)ص( شد خداوند اراده نموده که پیامبر بدنیا بیاید ولى هیچ اثرى از وضع حمل و آنچه در این هنگام براى زنان رخ مىدهد در آمنه نبود، او با خود مىگفت: وضع حمل من چگونه خواهد بود، هیچ یک از خانوادهام از حال من خبر ندارد، در آن زمان آمنه در خانه تنها بود، در همین بین که او مشغول به حال خود بود که ناگاه صداى عظیمى شنیدم و از این صدا ترسید.
در همین زمان پرنده سفیدى به داخل خانه آمد و با بالهایش شکم او را نوازش نمود پس با این عمل همه ترس و اندوهى که در وجود آمنه بود فرو ریخت. آمنه مشغول احوال خود بود که دید چندین زن بلند قامت که از آنها بوى مشک و عنبر به مشام مىرسید وارد خانه شدند آنها با پارچههایى قدیمى بر صورت خود نقاب زده بودند و آن پارچههاى سرخ که به جهت نقاب بر صورت زده بودند بسیار ظریف و گرانقیمت بود و به دستانشان جامهایى از بلور سفید بود. آمنه مىگوید، آن زنان به من گفتند: اى آمنه از این شربت بنوش، هنگامى که از آن شربت نوشیدم صورتم بسیار نورانى شد و نور بسیار آن در اطراف پراکنده شده و درخشندگى بسیار گرفت، آنگاه گفتم: از کجا و چگونه به نزد من آمدید در حالیکه من در خانه را قفل کرده بودم؟ آمنه هر چه به ایشان نگاه کرد هیچ یک از آنها را نشناخت سپس یکى از آن زنان به او گفت: اى آمنه از این شربت بنوش و مژده باد تو را که فرزندت سرور اوّلین و آخرین محمد مصطفى)ص( است، آمنه مىگوید: در این هنگام شنیدم که گویندهاى چنین مىسُراید:
صلى الآله و کلُّ عبد صالح
والطیبون على السراج الواضح
المصطفى اخیرالأنام محمد
الطاهر العلم الضیاء اللائح
زین الإمام المصطفى علمالهدى
الصادق البرّ التقى النّاصح
صلى علیه اللَّه ما هب الصّبا
ریح کما صاح الحمام النائح
سپس آن زنان بهشتى برخاسته و بیرون رفتند، آمنه مىگوید: در این هنگام دیدم که بین آسمان و زمین پارچهها و لباسهایى از دیباى رنگارنگ در حال اهتزاز و فرو آمدن است و شنیدم که گویندهاى مىگوید: این پارچههاى و لباسها را بگیر و از دید مردم و حسودان مخفى نما بدرستیکه فرزندت از اولیاء پروردگار عالمین است، آمنه مىگوید: در این زمان بىقرارى و اضطراب بر من داخل شد در حالیکه من در میان بالهاى ملائکه مستور بودم ناگاه دیدم که منادى نزول کرد و شنیدم که صداى تسبیح و تقدیس و تکبیر مختلف و بىشمار مىآید و آن هنگام هیچ کس جز من در خانه نبود در همین حال من با خود گفتم که: آیا من خوابم یا بیدارم که ناگهان نورى برخاست و براى اهل آسمان و زمین درخشید تا اینکه سقف خانه شکافت و من متعجّبانه صداى تسبیح ملائکه را مىشنیدم و در این حال فرزندم محمد)ص( را بدنیا آوردم. هنگامى که به زمین فرود آمد به سوى کعبه سجده نمود و دستش را به سوى آسمان مانند کسى که بدرگاه خداى خویش تضرع و زارى مىکند بلند کرد و در این زمان از داخل خانه صداى بلندى شنیدم که چنین مىسرود:
کم آیة من أجله ظهرت فما
تخفى و زادت فى الأنام ظهوراً
و رأته آمنة یسبّح ساجداً
عند الولادة للسماء مشیراً
آمنه مىگوید: صداهاى گوناگونى شنیدم و در این حال ابر سفیدى پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و از برابر دیدگانم غایب نمود و چون دیگر او را ندیدم از ترس فقدان او فریاد کشیدم و ناله کردم که در اینحال شنیدم گویندهاى به من مىگوید: نترس و منادى دیگرى گفت: محمد را به طواف و گردش در مشرق و مغرب زمین و خشکى و دریا و کوههاى آن بردند که او را به جنّیان و انسان نشان داده تا او را بشناسند، آمنه مىگوید: بین غیب شدن محمد از برابر دیدگانم و بازگشت او سریعتر از یک چشم بر هم زدن بود )کنایه از سرعت بازگشت رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله است( پس هنگامى که نوزادم حاضر شد ملائکه با او به سوى من آمدند و او را به آغوش من دادند در حالیکه او را در پارچهاى سفید از پشم پیچیده بودند و ختنه شده و خوشبو و معطر شده بود و بر سر او روغنى معطر مالیده شده بود و سه کلید در دست داشت، مردى بالاى سر او ایستاده بود و مىگفت: محمد کلیدهاى پیروزى و نبوت و کعبه را در دست دارد. در این بین من هم در میان هاله ابرى دیگر قرار گرفته بودم که از اوّلى بزرگتر بود و در آنحال صداى تسبیح و تکان خوردن بالهاى ملائکه را مىشنیدم پس فرود آمدم و فرزندم را گرفتم و به آغوش کشیدم، چشمانم مملو از اشک شد و دلم شکست، در اینحال منادى گفت: با محمد به دور مولد پیامبران طواف کنید و او را بر دیگر پیامبران و فرستادگان نشان دهید و به او خلوص آدم و رأفت نوح و حلم ابراهیم و لسان اسماعیل و جمال یوسف و صبر ایوب و صوت داوود و زهد یحیى و کرم عیسى و شجاعت موسى و جمیع اخلاق پیامبران )علیهمالسلام( را عطا نمایید. آمنه مىگوید: فرزندم محمد را دیدم در حالیکه حریر سفید بسیار پیچیدهاى در دست داشت و از آن آب بیرون مىآمد و منادى مىگفت: دنیا در قبضه محمد است و هیچ چیزى نمانده مگر اینکه در ید قدرت و قبضه اوست، آمنه مىگوید: در این هنگام سه نفر به نزد من آمدند و نور صورتشان چنان درخشان بود که گویى مىخواست چشمها را کور کند، در دست یکى از آنها آفتابهاى از نقره و در دست دیگرى طشتى از زبرجد سبز بود، پس طشت را در مقابل محمد قرار داد و گفت: اى حبیب خدا هر چه مىخواهى اختیار کن، آمنه مىگوید: پس نگاه کردم به مکانى که او مىخواست چیزى از آن بگیرد )یعنى به طشت نگاه کردم( آن هنگام او وسط طشت طلا را اختیار نمود پس شنیدم که گوینده گفت: محمد کعبه و اطراف آنرا اختیار نموده آنگاه دیدم که در دست نفر سوم از آنها حریرى در هم پیچیده بود و مُهرى که نور آن آسمان را مانند خورشید روشن کرده بود سپس صاحب طشت فرزندم را گرفت و سه بار با آفتابه بر روى او آب ریخت و بین دو کتف او به مُهر نبوت مَمْهُور شد سپس او را زیر بالهایش گرفت و او را از دیدگانم مخفى نمود، آن فرشته رضوان خزانهدار بهشت بود وقتى فرزندم را از زیر بالهایش بیرون آورد در گوش او چیزى گفت که من نفهمیدم و روى او را بوسید و گفت: اى محمد مژده باد تو را که تو سرور اوّلین و آخرین و شفاعت کننده ایشان در روز جزا هستى آنگاه فرشتگان خارج شدند و فرزندم را ترک کردند.
پس از آن سه بیرق دیدم که یکى در مشرق و یکى در مغرب و دیگرى بر کعبه نصب شده، خداوند پردهها را از برابر دیدگانم کنار زد و دیدم که آن بیرقها در کجا نصب شدهاند، آن بیرقها از نور بودند که بین آسمان و زمین مانند کمانى از ابر ایستاده بودند.
آمنه مىگوید: آنگاه دیدم که ابرى سفید از آسمان به پایین آمد و فرزندم را در برگرفت و به مدت طولانى او را از نظر پنهان کرد و من او را ندیدم پس دلم براى او پر کشید و بین من و او فاصله افتاد گویى آنچه که براى من اتفاق افتاده بود در خواب مىدیدم در این حال بودم که او را به من بازگرداندند و دیدم که بر چشمانش سرمه کشیدهاند و او را در حریر بهشتى قنداق کردهاند و از او بوى مشک دلانگیز مىآید.
عبدالمطلب مىگوید: در ساعتى که رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله در آن زمان متولد شد ما دور کعبه در حال طواف بودیم در این هنگام مشاهده کردیم که بتها فرو افتاده و فرو پاشیدند و بُت بزرگى با صورت به زمین خورد و شنیدم که منادى مىگفت: هماکنون آمنه رسولاللَّه)ص( را بدنیا آورد پس هنگامى که دیدم چه بر سر بُتها آمد زبانم بند آمد و به لکنت زبان افتادم و مبهوت شدم و گویى قلبم از حرکت ایستاد بطوریکه نتوانستم حتى یک کلام سخن بگویم، به سرعت از باب بنى شیبه خارج شدم و دیدم که گویى کوههاى صفا و مروه از خوشحالى در حال شادى و رقص هستند و همان لحظه به سرعت رفتم تا اینکه به نزدیکى منزل آمنه رسیدم و دیدم که ابرى سفید خانه او را در برگرفته است پس نزدیک در خانه شدم در این حال بوى مشک معطر و عنبر مىآمد و به هر گوشه که مىرفتم رایحه خوش و معطر فضا را پر کرده بود، به نزد آمنه داخل شدم و دیدم که ایستاده و هیچ اثرى از زایمان در او نیست، گفتم: فرزندت کجاست، مىخواهم او را ببینم؟ گفت: بین من و او حایل شدهاند و او را از نظر من پنهان کردند و در این هنگام شنیدم که منادى مىگوید: براى فرزندت نگران مباش که بعد از سه روز به تو بازگردانده مىشود، پس عبدالمطلب شمشیرش را از نیام بیرون کشید و گفت: همین الان پسرم را به نزد من بیاور والاّ تو را با شمشیر خواهم زد و از بین خواهم بُرد پس آمنه گفت: آنها با فرزندم به این اتاق رفتند سپس اتاق را نشان داد، عبدالمطلب مىگوید: خواستم به آن اتاق بروم که ناگاه شخصى از داخل آن خانه مقابل من آمد و گویى که مانند نخلى بلند و استوار بود و من ترسناکتر از او تا آن زمان ندیده بودم ودر دستش شمشیرى بود و به من گفت: باز گرد که تو و غیر تو را به این مکان راهى نیست تا اینکه زیارت ملائکه و دیدار ایشان با محمد صلىاللَّه و علیه و اله تمام شود، عبدالمطلب مىگوید: پس هراسناک از دیدن آن صحنههاى دهشت آور خارج شدم. راوى حدیث مىگوید: از راویان معتبر به ما رسیده است که در ساعتى که رسولاللَّه)ص( در آن متولد شد شیاطین طغیانگر از آسمانها رانده شدند و آنها هم هراسناک گریختند برخى از آنها از هوش رفته و برخى دیگر از ترس مردمند و برخى در آن شب تکه تکه شده و کشته شدند.
هنگامى که سه روز از ولادت حضرت سپرى شد جدّش عبدالمطلب بر او وارد شد و چون به او نظر نمود روى او را بوسید و گفت: ستایش خداوندى را که تو را براى ما بدنیا آورد همانگونه که به آمدن تو وعده داده بود، پس از امروز هیچ هراسى از مرگ ندارم سپس او را به آمنه داد، آنگاه محمد)ص( در آغوش مادر براى او و جدش عبدالمطلب شادى مىکرد و مىخندید، گویى که على رغم گذشتن سه روز از ولادتش یک سال است که بدنیا آمده، عبدالمطلب گفت: اى آمنه از فرزندم محافظت و مراقبت نما، که در آینده از شأن عظیم و مقام رفیعى برخوردار خواهد بود. در آن زمان مردم از همه اطراف و اکناف و راههاى دور نزد عبدالمطلب آمده و به او تهنیت و تبریک مىگفتند و زنان نیز به نزد آمنه آمدند و به او گفتند: چرا کسى را بهدنبال ما نفرستادى تا تو را در هنگام ولادت فرزندت یارى و کمک کنیم، در این حال بوى مشک و عنبر برخواسته و مشام ایشان را نوازش داد، پرسیدند این بوى خوش از چیست؟ پاسخ دادند که این بوى خوش فرزند تازه متولد شده آمنه است، زنان قابله به فکر خودشان آمدند تا ناف محمد)ص( را ببرّند ولى دیدند که ناف او بریده است، پس به آمنه گفتند: کسى تو را در وضع حمل کمک کرده است یا اینکه تو خودت ناف نوزادت را بُریدهاى؟ آمنه به ایشان گفت: بخدا قسم من ندیدم او را مگر در همین حالى که شما مىبینید، پس قابلهها از این امر تعجب نمودند و بعد از آن نیز قابلهها به نزد آمنه آمدند و فرزندش را دیدند در حالیکه چشمانش سُرمه کشیده و قنداق شده بود و از این امر متعجب شدند.
هنگامى که هفت روز از ولادت محمد)ص( گذشت عبدالمطلب گوسفندها و شترهاى بسیارى ذبح نمود و نحر کرد و به مردم سه روز ولیمه داد و میهمانى بسیار بزرگى برپا نمود، آنگاه دایهاى طلب نمود و از او خواست که فرزندش را به روش و عادت اهل مکه تربیت نماید.
در بحار از کافى به اسنادش آمده که از امام صادق)ع( از پدرش محمدبن على)ع( نقل شده که حضرت فرمود: روز هفتم پس از ولادت رسولاللَّه)ص( ابوطالب گوسفندى عقیقه نمود و ولیمه داد و آل ابوطالب را دعوت نمود، آنها گفتند: این ولیمه و عقیقه براى چیست؟ ابوطالب گفت: این ولیمه و عقیقه احمد است، گفتند: براى چه او را احمد نام نهادى؟ گفت: او را احمد نامیدم بهخاطر ستایش اهل آسمان و زمین از او.
در بحار از مناقب از ابانةبن بطّة نقل است که گفت: حضرت رسول)ص( سنّت شده و ناف بریده بدنیا آمده بود، این جریان را نزد جدش عبدالمطلب نقل کردند او نیز فرمود: براى اینکه براى فرزندم محمد)ص( شأن و رتبهاى والا است.
ابن بابویه)ره( در عیون به اسنادش که به حضرت اباعبداللَّه الحسینبن على)ع( مىرسد در خبر شامى که از امام على)ع( سؤال مىکرد نقل نموده که از امیرالمؤمنین)ع( سؤال کرد، خداوند عزوجل کدام یک از انبیاء)ع( را سنت شده خلق کرد و بدنیا آورد؟ حضرت فرمود: خداوند عزّوجل آدم و فرزندش شیث و ادریس و نوح و سامبن نوح و ابراهیم و داود و سلیمان و لوط و اسماعیل و موسى و عیسى)ع( و محمد)ص( را سنّت شده بدنیا آورد.
از ابن بابویه)ره( در امالىاش از احمدبن ابىعبداللَّه برقى از پدرش از جدش از بزنطى از ابانبن عثمان از امام صادق)ع( نقل کرده که حضرت فرمود: ابلیس )لعنةاللَّه( از میان آسمانهاى هفتگانه عبور مىکرد و در آنها تردد داشت هنگامى که عیسى)ع( بدنیا آمد از سه آسمان رانده شد و در آنها راه نداشت ولى در چهار آسمان دیگر رفت و آمد مىکرد، پس چون رسولاللَّه)ص( بدنیا آمد از همه هفت آسمان رانده شده و با ستارها او را هدف قرار داده و مىزدند. قریش مىگوید: این روز همان روز است که ما از اهل کتاب که آن را ذکر کردهاند شنیدهام، عمروبن امیّة که از پیشگویان اهل جاهلیت بود گفت: به این ستارگان که با آنها هدایت مىشوید و راه خود را پیدا مىکنید و زمان زمستان و تابستان را مىفهمید نگاه کنید اگر به این ستارگان تیراندازى شود و آنها هدف قرار گیرند آن روز هنگام از بین رفتن همه عالم فرا رسیده است و اگر آنها ثابت باشند و غیر آنها هدف قرار گیرند امرى مهم اتفاق خواهد افتاد.
صبح روزى که پیامبر)ص( بدنیا آمد هیچ بُتى نبود مگر اینکه با صورت به زمین افتاده بود و در آن شب )یعنى شب تولّد پیامبر)ص(( ایوان کسرى به لرزه درآمد و چهارده ستون از آن فرو ریخت و دریاچه ساوه خشک شد و سرزمین سماوة در آب فرو رفت و آتش آتشکده فارس که هزار سال روشن بود در آن شب خاموش شد.
در شب میلاد رسولاللَّه)ص( موبد موبدان در خواب دید که شترى سرکش پیشاپیش گروهى شتر عربى از دجله گذشتند و در بلاد خود به زمین فرو رفتند و طاق کسرى از وسط دو نیم شد و در آن شب نورى از سمت حجاز در آسمان منتشر شد تا اینکه انعکاس آن به مشرق عالم رسید و تخت هیچ پادشاهى از فرمانروایان نماند مگر اینکه صبح فرداى آن شب واژگون شده بود و در آن روز همه پادشاهان لال شده و توان سخن گفتن نداشتند، علم کاهنان و پیشگویان از بین رفت و جادوى ساحران باطل شد و هیچ پیشگویى در عرب نماند الّا اینکه از یارانش پنهان گشت و قریش در میان اعراب بزرگ و گرانقدر شد و آن را آلُاللَّه نامیدند چون در بیتاللَّهالحرام بودند.
آمنه گفت: همانا بخدا وقتى پسرم بدنیا آمد دست بر زمین گذاشت )زمین را به دو نیم کرد( سپس سرش را به سوى آسمان بلند کرد و به آن نگاه کرد سپس نورى از من خارج شد که همه چیز را روشن کرد و در آن روشنایى دیدم که منادى مىگوید: بدرستیکه تو فرزندى بدنیا آوردى که سرور مردم است و او را محمد مىنامند، آنگاه عبدالمطلب به نزد محمد)ص( آمد تا او را ببیند پس براى او سخنان آمنه را بازگو کردند و عبدالمطلب هم نوزاد را در آغوش کشید و او را به روى سینهاش گرفت و گفت: حمد و ستایش مخصوص خدایى است که این پسر پاک و زیبا را به من عطا فرمود که در گاهواره سرور و سید کودکان و فرزندان است، سپس عبدالمطلب او را با ارکان کعبه تبرّک نمود تا آسیبى و چشمزخمى به او نرسد و در آن حال اشعارى سرود.
در بحار از واقدى نقل است که: در آن هنگام عبدالمطلب روبروى در خانه کعبه ایستاد در حالیکه رسولاللَّه)ص( بر روى دستش بود چنین سرود:
الحمدللَّه الذى أعطانى
هذا الغلام الطیّب الاردانى
قدسا فى المهد على الغلمان
أعیذه بالبیت ذى الأرکان
حتى اربه مبلغ الغشانى
أعیذه من کل ذى شنان
من حاسد ذى طرف العینان
در پایان خبرى که قبلاً ذکر شد آمده که: ابلیس فریادى کشید و شیاطین را فراخواند پس آنها دور او جمع شدند و گفتند: اى سرور ما چه باعث شده که چنین فریاد بکشى؟ ابلیس گفت: اى واى بر شما نمىدانید دیشب در آسمان و زمین چه روى داد، به تحقیق که در زمین واقعه بزرگى رخ داده است که از هنگام معراج عیسىبن مریم تاکنون چنین واقعهاى رخ نداده، بیرون بروید و ببنید این اتفاقى که افتاده چیست؟ شیاطین متفرّق شدند و پس از مدتى بازگشتند و جمع شدند و گفتند ما چیزى نیافتیم.
ابلیس گفت: من خود مىروم تا ببینم چه شده، سپس به دنیا رفته و در سراسر آن گشت تا اینکه به مکه و حرم کعبه رسید و دید که ملائکه دور حرم و خانه خدا را گرفته و از آنجا محافظت مىکنند، ابلیس رفت که به داخل حرم برود و چون به نزدیک حرم رسید فرشتگان نگهبان بر سر او فریاد کشیدند و مانع او شدند او هم بازگشت، سپس خود را بهصورت یک گنجشک درآورد و از سمت حرى وارد شد، جبرئیل او را دید و به او گفت: خداوند تو را نابود سازد و لعنت خدا بر تو باد، ابلیس به جبرئیل گفت: من یک سؤال از تو دارم اى جبرئیل دیشب در زمین چه اتفاقى افتاده؟ جبرئیل به او گفت: محمد، دیشب محمد پیامبر آخرالزمان به دنیا آمده، ابلیس به جبرئیل گفت: آیا در او و وجودش براى من هم نصیبى یا راهى هست؟ گفت: خیر، گفت: آیا در امّت او براى من راهى هست، جبرئیل گفت: بله، ابلیس گفت: به همین هم راضى هستم.
تتمّه:
ابن بابویه در امالى از محمدبن موسىبن متوکل از علىبن ابراهیمبن هاشم از محمدبن سنان از زیادبن منذر از لیثبن سعد نقل کرد که گفت: نزد معاویه به کعب گفتم: ولادت پیامبر را چگونه یافتى؟ آیا آن وقایعى که در تولد او رخ داد در زمان ولادت فرزندان او هم به قوع پیوست؟ آیا شما همانچه در ولادت پیامبر دیدید در زمان ولادت اولاد او نیز یافتید؟ کعب نظارهاى به معاویه کرد تا ببیند او در چه حالى است، آنگاه گویى خداوند به زبان معاویه انداخت که بگوید: بیا اى ابا اسحاق )کنیه کعب( خداوند تو را رحمت نماید بگو چه مىدانى؟ کعب گفت: من هفتاد دو کتاب از کتبى که از آسمان نازل شده مطالعه نمودم و همه صحیفههاى دانیال نبى)ع( را خواندهام و در همه آنها جریان ولادت پیامبر)ص( و اولادش را یافتم. همانا نام او معروف و مشهور است بدرستیکه هیچ پیامبرى بدنیا نیامده که ملائکه هنگام ولادت او به زمین نازل شود مگر عیسى و احمد )صلواتاللَّه علیها( و حجابهاى بهشت براى هیچ یک از بنى آدم کنار نرفت مگر مریم مادر عیسى)ع( و آمنه مادر محمد)ص( و از علائم حمل رسول خدا)ص( این بود که در شبى که هنگام وضع حمل مادرش آمنه شد منادر در آسمانهاى هفتگانه ندا داد که: اى اهالى آسمانهاى هفتگانه بشارت باد شما را که امشب، شب ولادت احمد است و در طبقات زمین و همه اکناف آن و حتى همه دریاها همین ندا داده شد، بطوریکه در آن هنگام هیچ جنبندهاى که در زمین مىجنبید و هیچ پرندهاى که در هوا پرواز مىکرد نبود مگر اینکه دانست زمان ولادت رسولاللَّه)ص( فرا رسیده و در بهشت در شب ولادت ایشان هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از لؤلؤ و مروارید بنا شد و گفته شد که اینها قصرهاى ولادت هستند و بهشت تزئین و زینت شد به بهشت امر شد: عجله کن و تکان بخور و خود را زینت کن همانا پیامبر اولیا و دوستان تو متولد شد، و بهشت آن هنگام از این خبر خندید و تا قیامت خندان خواهد ماند.
همچنین شنیدهام که در آن هنگام هیچ کوهى نبود مگر اینکه به دیگر کوهها بشارت مىداد و مى گفت: لااله الاّ اللَّه و همه کوهها براى کوه ابوقبیس خضوع و خشوع مىنمودند به خاطر حضرت محمد)ص( و درختان چهل روز خداوند را با شاخهها و میوههاى خویش تقدیس مىنمودند بهخاطر خوشحالى از ولادت پیامبر)ص( ، و بین آسمان و زمین هفتاد ستون از نورهاى مختلف نصب گردید که هیچیک شبیه دیگرى نبود، آدم)ع( را بهخاطر فرزندش محمد)ص( شاد باش گفتند از این رو در خوبى و نیکویى آن را چندین برابر افزودند و تلخى مرگى را که آدم)ع( چشیده بود از او زایل شد و نیز به من رسیده است که هنگام ولادت پیامبر کوثر در بهشت به جوشش افتاد و تکان خورد و از آب خویش بر هفتصد هزار قصر از قصرهاى بهشت که از درّ و یاقوت بود پاشید و ارزانى نمود بهخاطر ولادت محمد)ص( و ابلیس مورد نکوهش و سرزنش قرار گرفت و بر بدن او قفل و زنجیر زده شد و بمدت چهل روز در قلعهاى زندانى شد و تخت او غرق شده و از بین رفت و همه بتها در شب میلاد رسولاللَّه)ص( واژگون شده و فریاد همهمهاى بپا خواست، از کعبه در آن شب صدایى برخاست که مىگفت: اى آل قریش به تحقیق که پیامبرى انذارگر به سوى شما آمد که عزّت ابدى و رحمت و بخشش بزرگ با اوست و او آخرین نفر از پیامبران است. در برخى کتب یافتیم که فرزندان رسولاللَّه)ص( بهترین مردم پس از او هستند و تا زمانى که از فرزندان رسولاللَّه)ص( کسى در دنیا در میان مردم وجود دارد و در رفت و آمد است مردم همواره از عذاب الهى در امان هستند پس معاویه گفت: اى ابا اسحاق عترت و فرزندان رسولاللَّه)ص( چه کسانى هستند؟ کعب گفت: فرزندان فاطمه)س(، معاویه ناراحت شد و در صورتش حالت عبوسى پدیدار شد و لبانش مىگزید و با ریشش بازى مىکرد، پس کعب گفت: ما اوصاف فرزندان آن دو عزیز را یافتیم و دانستیم که آن دو عزیز شهید خواهند شد و آن دو عزیز او دو جگرگوشه فاطمه)س( هستند، که بدترین و شرورترین مخلوقات آنها را خواهند کشت. معاویه گفت: چه کسى آنها را مىکشد؟ کعب گفت: مردى از قریش، پس معاویه از جاى خود برخاست و گفت: اگر مىخواهید برخیزید پس ما نیز برخواستیم.
- پىنوشتها -
1) تقدیم به روح ملکوتى تالى قرآن کریم، مهر تابناک سپهر صفا، حاج محمد آرمیده )طاب ثراه(«
2) این اسامى شریف که براى رسولاللَّه(ص) ذکر کردیم همانگونهاند که خداوند متعال در تورات، انجیل و زبور آورده است.
3) همانطور که مىدانید قریش از نسل حضرت ابراهیم علیهالسلام است و ایشان جد سىام یا چهل و هفتم رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله مىباشند.
4) چون در آن زمان هنوز اهل حجاز بتپرستى مىکردند لکن اجداد رسولاللَّه صلىاللَّه و علیه و اله به دین حنیف و آئین حضرت ابراهیم خلیلالرحمن(ع) بودند.
5) ظاهراً کینه وهب مىباشد.
6) کُنیه عبدالمطلب.
7) از ابن عباس روایت است که گفت: همانا شیاطین از رفتن به آسمانها منع شدند، هنگامى که عیسىبن مریم(ع) بدنیا آمد از رفتن به یک سوم آسمانها منع شدند وقتى که محمد(ص) بدنیا آمد از حضور در همه آسمانها منع شدند - از جوامع ذیل سوره مبارکه حجر.
8) در بعضى از نسخ کتاب الانوار آمده که: وقتى ماه اوّل حاملگى آمنه بود آدم(ع) نزد او آمد و گفت: اى آمنه مژده که تو به رحم سرور مخلوقات یعنى سیدالأنام حاملهاى و در رحم خویش او را مىپرورى و در ماه دوم حاملگى ادریس(ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر انس و جن و پیامبر عالم حاملهاى، در ماه سوم حاملگى نوح(ع) نزد او آمد و گفت: مژده که تو به صاحب پیروزیهاى بسیار حاملهاى و در ماه چهارم ابراهیم خلیل(ع) نزد او آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر بلند مرتبه و بزرگوار حاملهاى و در ماه پنجم داود(ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب مقام ستوده شده حاملهاى و در ماه ششم اسماعیل(ع) نزد آمنه آمد و به او گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب ارجمندى و بزرگوارى حاملهاى و در ماه هفتم سلیمان(ع) به نزد او آمد و گفت: مژده که تو به پیامبر صاحب برهان حاملهاى، در ماه هشتم موسى کلیماللَّه(ع) نزد او آمد و گفت: تهنیت باد بر تو به خاطر فرزندت که پیامبر بخشنده است و در ماه نهم عیسى(ع) نزد او آمد و او را بشارت داد به فرزندش که صاحب سخن درست و زبان گویا خواهد بود و آن هنگام ماه ربیعالاول بود این روایت در بعضى نسخ بحار با اندک تغییراتى آمده است.