این است که برتر بود از وهم کمالش
جز ذات الهی همه مبهوت جلالش
رضوان شده دلدادهی مقداد و ابوذر
فردوس بود سائل درگاه بلالش
والله قسم نیست عجب گر لب دشمن
چون دوست ز هم بشکفد از خلق و خصالش
هرگز به نمازی نخورد مُهر قبولی
هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش
بی رهبریش خواهد اگر اوج بگیرد
حتی ملک العرش بسوزد پر و بالش
یوسف ببرد حسن خود از یاد گر او را
یک منظره در خاطره افتد ز خیالش
این است همان مهر درخشنده که تا حشر
یک لحظه به دامن نرسد گرد زوالش
گل سبز شود از جگر شعلهی آتش
در وادی دوزخ فتد ار عکس جمالش
چون ذات خدای ازلی لیس کمثله
باید که بخوانیم فراتر ز مثالش
ایجاد بود قبضهای از خاک محمد
افلاک بود بسته به لولاک محمد
عشق تا شکوه ز تاریکی این دنیا کرد
دستِ حق پنجرهی رحمت خود را وا کرد
ناگهان قافله سالارِ سرآمد، آمد
عشق یکباره چنین گفت: محمد(ص) آمد
آمد آن مرد امینی که خدا یارش بود
و صداقت همه جا تشنهی دیدارش بود
آمد و غنچهی امید شکوفاتر شد
ذهن آئینه پُر از بال و پرِ باور شد
مهربان، آمدی و رازِ خدا را گفتی
کلماتِ پُرِ اعجاز خدا را گفتی
عطر خوشبوی محبت به حجاز آوردی
آدمی را به سجود و به نماز آوردی
هر کسی دید تو را عاشقِ گفتارت شد
"چشم بیمار تو را" دید و گرفتارت شد!
بر لبت زمزمهی روشنِ آگاهی بود
دلِ تو سبزترین شعرِ هوالهی بود
آسمان محوِ تماشای نگاهت میشد
ماه دلباختهی رویِ چو ماهت میشد
ای سر و جان به فدای تو و خاک قَدَمت
گشته دلها همگی نذرِ حریمِ حَرَمت
از تو و عشق تو هر کس که سخن میگوید
در دلِ "حامی" گلِ سرخِ غزل میروید
جمشید محمدی مقدم «حامی»
ز یک مشرق نمایان شد دو خورشید جهانآرا
که رخت نور پوشاندند بر تن آسمانها را
دو مرآت جمال حق، دو دریای کمال حق
دو نور لایزال حق، دو شمع جمع محفلها
دو وجه الله ربانی، دو سرّ الله سبحانی
دو رخسار سماواتی، دو انسان خدا سیما
دو عیسی دم، دو موسی ید، دو حُسن خالق سرمد
یکی صادق، یکی احمد یکی عالی یکی اعلا
یکی بنیانگر مکتب، یکی آرنده مذهب
یکی انوار را مشعل، یکی اسرار را گویا
یکی از مکه انوار رخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتاب طلعتش پیدا
یکی نور نبوت را به دلها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دمش احیا
رسد آوای قال الصادق و قال رسول الله
به گوش اهل عالم تا که این عالم بود بر پا
یکی جان گرامی در دو جسم پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات پاک یکتا هر دو بیهمتا
محمد کیست؟ جانِ جانِ جان عالم خلقت
که گر نازی کند، در هم فرو ریزد همه دنیا
محمد کیست؟ روح پاک کل انبیا در تن
که حتی در عدم بودند بی او انبیا یک جا
محمد کیست؟ مولایی که مولانا علی گوید:
"منم عبد و رسول الله برِ من رهبر و مولا"
محمد از زمانها پیشتر میزیست با خالق
محمد از مکان پیموده ره تا اوج اَو اَدنی
محمد محور عالم، محمد رهبر آدم
محمد منجی هستی، محمد سید بطحا
محمد کیست؟ آن کو بوده قرآن دفتر مدحش
که وصفش را نداند کس به غیر از قادر دانا
محمد را کسی نشناخت جز حق و علی هرگز
چنان که جز خدا و او کسی نشناخت حیدر را
وضو گیرم ز آب کوثر و شویم لب از زمزم
کنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا
ششم مولا، ششم هادی، ششم رهبر، ششم سرور
که هم دریای شش گوهر بود، هم دُرّ شش دریا
صداقت از لبش ریزد، فصاحت از دمش خیزد
فلک قدر و ملک عبد و قضا مهر و قدر امضا
بسی زهّاد و عبّادند بی مهرش همه کافر
بسی عالم، بسی عارف، همه بی نور او اعمی
دو خورشید منیر او هشام و بو بصیر او
دو کوه حکمت و ایمان، دو بحر دانش و تقوا
مرا دین نبی، مهر علی و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد، چه در دنیا چه در عقبی
در دیگر زنم غیر از در آل علی؟ هرگز!
ره دیگر روم غیر از ره این خاندان؟ حاشا !
بهشت من بود مهر علی و مهر اولادش
نه از محشر بود بیمم، نه از نارم بود پروا
سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پیکر
اگر گردم جدا یک لحظه از ذرّیة زهرا
از آن بر خویش کردم انتخاب نام "میثم" را
که باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا
غلامرضا سازگار - میثم
از بام و در کعبه به گردون رسد آواز
کامشب در رحمت به سماوات شده باز
بتهای حرم در حرم افتاده به سجده
ارواح رسل راست هزاران پر پرواز
کعبه زده بر عرش خدا کوس تفاخر
مکه شده زیبا، دل افروز و سرافراز
جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت
امشب به سماوات کند خاک زمین ناز
از ریگ روان گشته روان چشمهی توحید
یا کوه و چمن باز چو من نغمه کند ساز
دشت و در و بحر و برو، جن و بشر و حور
در مدح محمد همه گشتند هم آواز
هر ذرهی کوچک شده یک مهر جهانتاب
هر قطرهی ناچیز چو دریا کند اعجاز
جبرئیل سر شاخهی طوبی چو قناری
در وصف محمد لب خود باز کند باز
جبرئیل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگوید؟
جایی که خداوند به قرآن کند آغاز
خوبان دو عالم همه حیران محمد
یک حرف ز مدحش شده ما کان محمد
صد شکر که عمری ز تو گفتیم و شنیدیم
هر سو نگریدیم گل روی تو دیدیم
هر جا که نشستیم به بام تو نشستیم
هر سو که پریدیم به بام تو پریدیم
عطر تو پراکنده شد از هر نفس ما
هر گه به سر زلف سخن شانه کشیدیم
ز آن روز که گشتیم ز مادر متولد
از ماذنهها روز و شب اسم تو شنیدیم
مرگی که به پای تو بود زندگی ماست
ماییم که در موج عزا عید سعیدیم
تا بودن ما نام محمد به لب ماست
روزی که نبودیم به احمد گرویدیم
آب و گل ما را که سرشتند ز آغاز
آغوش گشودیم وصالش طلبیدیم
ز آن باده که در سورهی زیبای محمد
اوصاف ورا گفته خداوند چشیدیم
آن باده که از ساغر فیض ازلی بود
سرچشمهی آن کوثر و ساقیش علی بود
روزی که عدم بود و عدم بود و عدم بود
نه ارض و سما بود نه لوح و نه قلم بود
تسبیح خدا در نفس پاک محمد
لبهای علی هم سخن ذات قدم بود
روزی که گل آدم خاکی بسرشتند
آدم به تولای علی صاحب دم بود
از خاک قدمهای علی کعبه بنا شد
او را نتوان گفت که نوزاد حرم بود
روزی که کرم بود دُری در صدف غیب
والله علی قبلهی ارباب کرم بود
بر قلب علی علم خدا از دل احمد
چون سیل خروشنده روان در دل یم بود
در بین رسولان که به عالم علم استند
نام نبی و نام علی هر دو علم بود
در جوف نبی دید نبی حمد خداوند
با نعت وی و مدح علی ذکر صنم بود
بالله تجلای نبی مطلع الانوار
والله تولای علی فوق نعم بود
خلقت چو خدا خالق بخشنده ندارد
خالق چو نبی و چو علی بنده ندارد
ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت
دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت
هم بام فلک پایگه قدر و جلالت
هم چشم ملک خاک قدمهای سپاهت
عیسی به شمیم نفست روح گرفته
دل بسته دو صد یوسف صدیق به چاهت
دلهای خدایی همه چون گوی به چوگان
ارواح مکرم همه درماندهی جاهت
از عرش خداوند الی فرش، به هر آن
هستند همه عالم خلقت به پناهت
دائم صلوات از طرف خالق و خلقت
بر روی سفید تو و بر خال سیاهت
زیباتر و بالاتری از آن که به بیتی
تشبیه به خورشید کنم یا که به ماهت
سوگند به چشمت که رسولان الهی
هستند به محشر همه مشتاق نگاهت
زیبد که کند ناز به گلخانهی جنت
خاری که شود سبز در اطراف گیاهت
این نیست مقام تو که آدم به تو نازد
عالم به تو خلاق دو عالم به تو نازد
حادثه بزرگ جامه آغشته به خون حضرت یحیى علیه السلام و تولد پدر پیامبر( صلى الله علیه و آله و سلم)
هنگامی که عبدالله پدر پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) در مکه دیده به جهان گشود همه کشیشان یهود که در شام بودند اطلاع یافتند، به این ترتیب که:
در نزد آنها جامه پشمى سفید رنگى بود که به خون حضرت یحیى (علیهالسلام) آغشته بود و آنها در کتابهاى دینى خود خوانده بودند که هرگاه آن جامه را به رنگ سفید یافتند و دیدند که از آن قطرههاى خون مىچکد بدانند که در همان ساعت پدر حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) متولد شده است .
آنها همین موضوع را در آن جامه دیدند، همه آنها به مکه مسافرت نمودند و تصمیم داشتند که با نیرنگ به عبدالله آسیب برسانند، خداوند عبدالله را از گزند آنها حفظ کرد و آنها به هدف شوم خود دست نیافتند.
آنها در مکه از هر کس در مورد عبدالله سئوال مىکردند، جواب مىشنیدند که عبدالله نورى است که در خاندان قریش مىدرخشد.
صبح همان روزى که رسول خدا(صلى الله علیه و آله) متولد شد هر بتى که در هر جاى عالم بود سرنگون شد و کاخ پادشاه عجم لرزید و چهارده کنگره آن افتاد و دریاچه ساوه که آن را مىپرستیدند فرو رفت و خشک شد، "همان که نمک شده و نزدیک کاشان است" و وادى سماوه که سالها بود کسى در آن آب ندیده بود؛ آب در آن جارى شد و آتشکده فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود، خاموش شد و طاق کسرى از وسط شکست و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى در آن روز سرنگون شده بود و همه پادشاهان در آن روز لال و گنگ بودند و نمىتوانستند سخن بگویند و سحر ساحران باطل شد و قریش در میان عرب بزرگ شد، و به آنها «آل الله» مىگفتند زیرا که در خانه خدا بودند.
آمنه(علیهاالسلام) مادر آن حضرت فرمود: والله چون پسرم بر زمین قرار گرفت دستهایش را بر زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند کرد، و از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و میان آن روشنایى، صدایى شنیدم که گویندهاى مىگفت: تو بهترین مردم را زائیدى، پس او را محمد نام گذار، و چون شب شد این ندا از آسمان رسید که: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا .»
در آن شب دنیا روشن شد و هر سنگ و کلوخ و درختى خندید و آنچه در آسمانها و زمین بود تسبیح خدا گفتند و شیطان پا به فرار گذاشت و مىگفت: بهترین امتها و گرامىترین بندگان و بزرگترین عالمیان، امت محمد است.
برگرفته از کتاب منتهى الامال، شیخ عباس قمی
لطف پیامبر اکرم به دایه اول خود
ثویبه که دایه پیامبر(صلى الله علیه و آله) بود چهار ماه آن حضرت را شیر داد، عمل او تا آخرین لحظات مورد تقدیر رسول خدا و همسر پاک او خدیجه(علیهماالسلام) بود، حتى رسول خدا(صلى الله علیه و آله) در مدینه براى او لباس و هدیههاى دیگر مىفرستاد و او همچنان از محبتهاى پیامبر(صلى الله علیه و آله) برخوردار بود تا این که بعد از فتح خبیر (در سال هفتم هجرت) از دنیا رفت.
وقتى که خبر فوت او به پیامبر(صلى الله علیه و آله) رسید آثار تاثر در چهره مبارکش پدید آمد، از فرزند او سراغ گرفت تا در حق او نیکى کند ولى خبر یافت که فرزند آن زن زودتر از او فوت کرده است .(1)
از ابوطالب روایت شده که عبدالمطلب گفت:
شبى از شبها در حجر اسماعیل خوابیده بودم، ناگاه خواب عجیب و غریبى دیدم، برخاستم در راه یکى از کاهنان مرا دید که مىلرزم چون آثار تغییر در من مشاهده کرد گفت: چه شده که بزرگ عرب چنین رنگش تغییر کرده؟ آیا حادثهاى از حوادث روزگار روى داده است؟
گفتم: بله امشب در حجر اسماعیل خوابیده بودم در خواب دیدم که درختى از پشت من روئیده شد؛ چنان آن درخت بلند گردید که سرش به آسمان و شاخههایش مشرق و مغرب را گرفته، نورى از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور خورشید بود، و عرب و عجم را دیدم که براى آن درخت سجده مىکردند، پیوسته عظمت و نور آن درخت بیشتر مىشد اما گروهى از قریش خواستند آن درخت را قطع کنند، چون نزدیک مىرفتند جوانى که از همه نیکوتر و پاکیزهتر بود آنها را مىگرفت و پشتهایشان را مىشکست و چشمهایشان را مىکند. پس دست بلند کردم که شاخهاى از شاخههاى آن را بگیرم آن جوان مرا صدا زد و گفت: تو را از ما بهرهاى نیست، گفتم: درخت از من است و من از آن بهرهاى ندارم؟ گفت بهرهاش از آن گروهى است که به آن آویختهاند، پس هراسان از خواب بیدار شدم .
چون کاهن این خواب را شنید رنگش متغیر شد و گفت: اگر راست بگویى از صلب تو فرزندى بوجود خواهد آمد که مالک مشرق و مغرب گردد و پیامبر مىشود.
پس عبدالمطلب گفت: اى ابوطالب سعى کن آن جوانی که در خواب یارى او میکرد؛ تو باشى .
ابوطالب پیوسته بعد از فوت آن حضرت آن خواب را ذکر مىکرد و مىگفت: والله آن درخت ابوالقاسم امین است .
مرحوم مجلسى(ره) مىفرماید: ظاهرش آن است که آن جوان تعبیرش امیرالمومنین است.(1)
1- کمال الدین، ص 173، امالى شیخ صدوق، ص216، جلاء العیون، ص 66.
برگرفته از کتاب قصص الرسول یا داستانهایى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، قاسم میرخلفزاده