امروز:
دعای فرج:
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً.

حضرت محمد(ص)

شخصى به نام بحر سقّا حکایت کند: خدمت امام صادق(علیه‌السلام) بودم، آن حضرت فرمود:

اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است؛ و سپس افزود: آیا مى‌خواهى به داستانى از زندگى پیامبر خدا که اهالى مدینه آن را نمى‌دانند برایت بیان کنم؟

عرض کردم: بلى .

حضرت فرمود: روزى پیامبر خدا(صلى الله علیه و آله)، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان کنیزى از انصار وارد مسجد شد و کنار پیغمبر خدا(صلوات الله علیه) ایستاد و گوشه‌اى از پیراهن حضرت را گرفت .

پیامبر اکرم(صلى الله علیه و آله) برخاست و کنیز بدون آن که سخنى گوید، پیراهن حضرت را رها کرد و چون آن حضرت نشست، دو مرتبه کنیز پیراهن ایشان را گرفت و این کار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن که مرتبه چهارم پیامبر ایستاد و کنیز پشت سر حضرت قرار گرفت و یک نخ از پیراهن حضرت را آهسته کشید و برداشت و رفت .

پس از آن مردم به کنیز گفتند: این چه جریانى بود که سه مرتبه گوشه پیراهن رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را گرفتى و زمانى که حضرت از جاى خود بلند مى‌شد، تو سخنى نمى‌گفتى و حضرت هم سخنى نمى‌فرمود؟!

کنیز گفت: در خانواده ما مریضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّک از پیراهن رسول خدا(صلى الله علیه و آله) براى شفاى مریض برگیرم و چون خواستم نخى از پیراهنش در آورم، متوجه من گردید و من شرم کردم تا مرتبه چهارم که من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجه‌شان به من نبود نخى از پیراهنش گرفتم و براى شفاى مریض بردم.


برگرفته از بحارالانوار، ج 16، ص 264، ح 61 به نقل از اصول کافى، ج 2، ص 102.



دسته: داستان هایی از پیامبر (ص)

تاریخ : [ 1394/11/3 ] [ 16:43 ] | نویسنده : [رسول گلی زاده ]




تمامی حقوق مطالب، برای وبلاگ سفير رحمت محفوظ است.

X