شخصى به نام بحر سقّا حکایت کند: خدمت امام صادق(علیهالسلام) بودم، آن حضرت فرمود:
اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است؛ و سپس افزود: آیا مىخواهى به داستانى از زندگى پیامبر خدا که اهالى مدینه آن را نمىدانند برایت بیان کنم؟
عرض کردم: بلى .
حضرت فرمود: روزى پیامبر خدا(صلى الله علیه و آله)، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان کنیزى از انصار وارد مسجد شد و کنار پیغمبر خدا(صلوات الله علیه) ایستاد و گوشهاى از پیراهن حضرت را گرفت .
پیامبر اکرم(صلى الله علیه و آله) برخاست و کنیز بدون آن که سخنى گوید، پیراهن حضرت را رها کرد و چون آن حضرت نشست، دو مرتبه کنیز پیراهن ایشان را گرفت و این کار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن که مرتبه چهارم پیامبر ایستاد و کنیز پشت سر حضرت قرار گرفت و یک نخ از پیراهن حضرت را آهسته کشید و برداشت و رفت .
پس از آن مردم به کنیز گفتند: این چه جریانى بود که سه مرتبه گوشه پیراهن رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را گرفتى و زمانى که حضرت از جاى خود بلند مىشد، تو سخنى نمىگفتى و حضرت هم سخنى نمىفرمود؟!
کنیز گفت: در خانواده ما مریضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّک از پیراهن رسول خدا(صلى الله علیه و آله) براى شفاى مریض برگیرم و چون خواستم نخى از پیراهنش در آورم، متوجه من گردید و من شرم کردم تا مرتبه چهارم که من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجهشان به من نبود نخى از پیراهنش گرفتم و براى شفاى مریض بردم.
برگرفته از بحارالانوار، ج 16، ص 264، ح 61 به نقل از اصول کافى، ج 2، ص 102.